سلام خورشید بی انتها
مهربانترین غایب لحظه ها
هنوز سلام نگفته ام ، اینکه بدانم جوابم را میدهی اشک به چشمانم می آورد...
اولین نامه ی من برای شما با اشک شروع شد! اولین که نه دومین ، یکبار در اعتکاف چند سال پیش نوشته بودم برایت...
من مومنم به ندیدنت ، به حضورت ...
خیلی وقت است در میان دوستدارانت گم شدم.ته صف ایستاده ام ، دور دورم اما تمام قد ایستادم که ببینمت محبوم
و امروز به خودم جرات دادم و دستم را بالا برده ام که ببینی مرا ، روی صداکردنتان را ندارم ، دلخوش به نگاه مهربان شمایم که یک لحظه نگاهم کنید!
چیری ندارم جز قلبم با همه ی کوچکی و سادگیش که روزگار هر چه خواسته کرده , اما هنوزم گوشه ای از قلبم را ناب و دست نخورده برای شما نگه داشته ام! نمیدانم قلب کوچکم به چشم شما می آید یا نه اما با همه دخترانگی و شرم از کم شناختن شما فقط محتاج یک لبخند شمایم!
آقای خوب من ، فقط کافیست بدانم مرا دیده ای و اینکه بدانم رو از من برنمیگردانی... لبخندت را که ببینم برویم میزنی همه ی عمر مرا بس است!
مهربـانی تـان را از میلاد پارسال تا امسـال نشـانم داده اید و خودتان خوب میدانید عهد و پیمـانم با شمـا ، شما به قول نداده تان عمل کردید ولی من به قول داده ام?!!! هنوز نه....هنوز در راهم...
من جمعه ی پیش ، تمام طول راه به شما فکر میکردم و خودتان خوب میدانید که باران می بارید هم از آسمان ، هم چشمان من و بوی باران دیوانه ام می کند و عاشق تر
و تنها چند خط از آن سه ساعت بارانی و دردودلم با شما ، سطر شد و شاید خواست شما بود که میان تکان های ماشین و آن حال بد و غریبم این چندخط را در یادداشت همراهم نوشتم و میخواستم بیایم و بنویسم ولی نشد!! یک هفته گذشت و اجازه شما لازم بود...
در راه خانه بودم و شاید شروع راه رسیدن و نزدیکتر شدن به شما ، راهی که فقط مهربانیتان را میخواهم که نشانم دهید!
دلخوش به نگاه شمایم و هنوزم دستم بالاست مولایم ، نگاهم میکنی؟
*الاسلام علیک یا مهدی موعود*
*هرچه نوشتم از دلم بود ، تنها مّشتی از کوه ِحرف هایم...
بر من خرده نگیرید اگر شبیه جمعه های شما نوشتم...
دارم یاد میگیرم راه رفتن را ، یـاد میگیرم انتظـار را...
مغزم الان هنگ کرده! اینجوریم
رو میزم کلی کاغذه و یه فایل شرکت با یه ماشین حساب و خودکار و چشمم مدام از سیستم به فایل شرکت در حرکته(منم عینکی با چشما خسته)
چند روزه دارم حساب کتابای شرکت های طرف حساب و بررسی و تنظیم میکنم!
از شرکت ها خواستم حساب معینمون(ریز صورتحساب) رو فاکس کنن و با حساب خودمون تو سیستم مقایسه میکنم!
کلی اصلاحی پیدا کردم! و درستش کردم!
شرکت اصلی که نمایندگیش با ماست دو روزه وقتمو گرفته! چند تا فاکتور تکراری که ثبت شده پیدا کردم ،فاکتورها و حواله های ثبت نشده ، یعنی بدجور قاطی بود.
اون بنده خدایی که حسابدار بود حسابی فکرش مشغول بوده و تمرکز نداشته اصلا! فقط فاکتورارو وارد میکرده و توجهی نمیکرده که حساب ها مشکل دارن! حسابدار پاره وقت بوده و براش مهم نبوده متاسفانه
منم حسابداری رشتم نیست و سرم تا این حد تو حساب کتاب نبوده و فقط سه جلسه آموزش کار با نرم افزار حسابداری هلو رو دیدم و کم کم خودم به همه چیز مسلط شدم و تنظیم حساب و کارای حسابرسی رو یاد گرفتم و کلی زمان میزارم و گلوکز و فسفر و... میسوزونم تا حسابا رو درست کنم.
اینجوری که همه چیز درست شه و موجودی بانک و صندوقو و حساب شرکت ها با هم تنظیم و بخونه کارم راحتره و خیالم راحتر بعد منم هر حسابدار دقیق و یا ناشی بیاد همه چیز مرتبه و کارش بدون مشکل و لازم نیست مثل من وقت هدر بده!
خیلی دلم میخواست حسابدار قبلی بود و بهش میگفتم همین شمایی که میگفتی کار من نیست حسابداری چون رشتم نیست و برام سخته و امکانش نیست بتونم و اون روز اول منو ناامید کردین ، ببینید که حساب کتابای شما لیسانس حسابداری چقدر اشتباه بوده و من همه رو پیدا و درست کردم.
و چیزی که به نظرم مهمه جدا از علاقه وجدان کاریه! من هیچ زمینه ای در مورد حسابداری نداشتم اما چون میخواستم کارم درست باشه و بعد من کسی از کارام ایراد نگیره و حقوقم حلال باشه ، درست کارمو انجام میدم ، کاری که حتی از من خواسته نشد.
و ما از این انشاء نتیجه میگیرم اگه مسئولیت پذیر باشیم هر کاری بهمون محول بشه درست انجام میدیم حتی اگه علاقه قبلی نداشته باشی ، حتی اگه برای مدت محدود باشه!
این بود انشای من (زنگ تفریح در وبلاگ)
به نام خــدا
دلم در هوای حرمتان پر میزند مهربانترینم
دلم یک زیارت دو نفره میخواهد ، قولش را پارسال از شما گرفته بودم! روز میلادتان...
من باشم و او باشد و شلوغی همیشگی حرمت ، که بخواهیم آرامش زندگیمان در پناه نگاه شما باشد ، مهر و محبتمان در سایه عشق شما ابدی باشد و پاک ، که حواستان به دلهامان باشد و ته دلم امیدی دارم که هست ، امیدی در عمق دلم موج میزند که شما هستید و در هوایی نفس میکشم که گرچه دور اما میدانم آسمان بالای سرم امتداد ِ آبی بارگاه شما هم هست.
دلم خوش است که ریشه هایم سخت به مشهدت گره خورده است و نزدیکی غریبی با شما دارم.
عید پارسال آخرین باری بود که به حرمتان آمدم ، یادتان هست بغض هایم برای آمدن ، اشک هایم برای شاید نخواستن شما ، که اینهمه راه برای دیدن شما آمده بودم اما دیر رخصت دیدار دادید و قلبم تاب فراموشی شما را نداشت.
شما که رئوفید و مهربانترین و حاجتم را نگفته از ته دلم خواندید و من ایمان دارم به مهربانیتان!
دلم برای غریبیتان میگیرد اما شکر می کنم به بودنتان در این خاک ، شکر که حرمتان پناه دلهای خسته هست و آدم هایی که منتظر بهانه ای هستند که با پای دل ، حتی فقط به قدر یک نماز به زیارتتان بیایند که دیدن گنبد طلاییتان آرامش میدهد.
خواهرتان ، فاطمه اُخری ، همیشه ایشان را واسطه سلام هایم به شما میکنم! بارگاه بزرگ و غریبی دارند و خیابانی که به اسم ایشان معروف است و خواهر امام اولین مکانی بود که در رشت یاد گرفتم.
همیشه با دلی لبریز و حاجت ها و التماس دعاهای فراوان میایم به پابوست اما همین که پا به صحن و سرایت میگذارم یادم میرود خواسته هایم ، دلم خالی خالی میشود و فقط من می مانم و اشک های بی امان...
خدا را آنجا بیشتر حس میکنم!
دلم برای همه ی آن لحظه ها در حرم امنتان تنگ شده ، برای چادری که سر میکنم به احترام شما و دوستش دارم ، برای شلوغی صحن انقلاب و جمهوری که حواسم پی دلم هست و دردودلم با شما و اگر کسی حواسش به من نباشد گم میشوم. برای نماز زیارتی که روی قالی های قرمز رنگ خوانده میشود ، برای صبح هایی که همراه طلوع آفتاب از زیارت برمیگردیم و سکوت و آرامش داخل ماشین که انگار هر کس خلوتی با شما دارد ، دلم لک زده است و آن زیر گذری که وقتی به سمت بالا میایی گنبد و بارگاهت بدجور دلربایی میکند.
کوچک که بودم خانه مادربزرگم نزدیک حرم بود ، در کوچه های تنگ و باریک خیابان امام رضا(ع) و میشد حرمتان را هر روز دید و چه صفایی داشت آن خانه قدیمی
امروز همه جا صدا و تصویری از مشهد است و سلام های که به سویت روانه میشود و من در روز میلادتان هوایی شدم و دلم آرامش ِ محض حرمتان را میخواهد...
رو به سوی گنبد طلاییتان دست به سینه می ایستم و آهسته زمزمه میکنم!
السَّلام عَلیک یا عَلّیِ بنِ موسی الرِضا
*جمعه مرخصی یک هفته ایم تموم شد و برگشتم
(میلاد امـام هشتم ، امــام خوبی ها مبــارک)
عشق یعنی...
.
.
.
.
.
.
.
عکس کارت ملی نامزدت رو ببینی و بازم بخوایش
من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنی است
بی چتر، حسّ پرسه زدن ها نگفتنی است
خیسم، شبیه قطره ی باران، شبیه تو
تصویر خیس قطره ی باران کشیدنی است
این جاده با تو تا همه جا مزّه می دهد
این راه ناکجای من و تو، رسیدنی است؟!!
باران ببار!! بهتر از این که نمی شود
من باشم و تو باشی و باران ... چه دیدنی است!!
* دیشب ، من و تو و رگبار ِ غافلگیرانه باران در خیابان و خنده هامان در خیابانی که یکباره خلوت شد!
اولین روز ِ کنار تو بودن به طراوات باران بود و خیسی دلتنگی پس از سه هفته...
و صدای باران هنوز می آید
پاییز در راه است!
شنبه ، اولین روز مرخصی من
شهر باران ، رشت
چرا وقتی میخوای خوب بودن یک نفر رو باور کنی ، اون همه کاری میکنه تا خلاف این بهت ثابت بشه!
بعضی آدمها از دور خوب به نظر میان ، نزدیکشون که بشی سرابن!
و برای منی که همیشه میخوام خوبی آدمها رو ببینم باورش سخته و پذیرشش غمگینم میکنه!
تجربه تلخ: آدمهای اطرافم پیچیده تر از این هستن که من با دل ِ ساده ام بشناسمشون!
تجربه خوب: خیلی فکر کردم که خوبی این تجربه چی بود؟ عوض شدن دیدم به آدمها (خوب نیست ) و اینکه خیلی ها در رابطه با دیگران اول به این فکر میکنند که منفعت اون براشون چقدره؟ شاید از نظر اقتصادی و کاری درست باشه اما به نظر من تو دنیای اطرافشونم کم کم تاثیر میزاره و همه آدم ها و خوبی هاشونو حتی با این دید نگاه میکنن!
خوبی این تجربه اینه که باعث میشه که قدر آدم های اطرافم که معرفتشون ناب و خالصه و بوی پول نمیده و مهربونیشون حقیقی بیشتر بدونم!
تجربه مشابه: این اول بارم نبود که تو ذوقم میخورن آدمها و چند ساعتی غمگین میشم و مطمئنم آخرین بارم نیست!
یه اخلاق بد :
چرا همیشه تو انتخابام مشکل دارم؟
چرا بین انتخاب دو چیز همیشه شک دارم؟
خیلی کم پیش میاد که یه چیزی رو همون دفعه اول انتخاب کنم و بخرم و تردید نداشته باشم!
(مژگان ِخودسرزنش گر )
همین امروز که بانک بودم و موقع برگشتن مسیرم به بازار هفتگی خورد یک شال چروک سبز برای خودم خریدم!
تو انتخاب رنگ و چروک بودنش مطمئن بودم که میخوام ولی بعد که خریدم و داشتم برمیگشتم دفتر ، روح وسواسیم پیدا شد ، که چرا سبز حالا؟ به کدوم مانتوت میخوره آخه؟ یه ذره تیره تر بهتر نبود؟
تا قانعش نکنم که دست از سرم بر نمیداره! (خوب دلم خواست! )
میدونم بده ها ، ولی اگه مرتضی بود میگفتم اون جوابشو بده! و مثل همیشه خوب با مهربونی قانعش میکنه!
وقتایی که با هم میریم خرید ، انقد صبوری میکنه که خودم انتخاب کنم و کمکمم میکنه (منم قشنگ دیونش میکنما ، هرچند انقد مهربونه که حرفی نمیزنه) ولی گاهی هم مجال به تردید کردنم نمیده و میگه همین خوبه و حساب میکنه و میگه بریم و دل به کودک لجباز درونم نمیده! با خنده میگه هرچی بیشتر فکر کنی ، انتخاب سختر میشه و خودت اذیت میشی!
به درستی حرفش شک ندارم ولی گاهی نمیتونم به تنهایی از پس این دخترکوچولو درونم بر بیام!
و اینکه چون سلیقه مرتضی رو چشم بسته قبول دارم ، فقط ته دلم همیشه میخوام اون بهم کمک کنه! (مژگان ِ عاشق )
موقع خرید عقد ، انتخاب لباسم و رنگش سلیقه اون بود و منم خوشم اومد و چون فقط یه روز فرصت خرید باهم رو داشتیم حلقه خریدیم ، اونم خیلی ساده و راحت! خرید کتاب قرآن ، دسته گل و کلیه لوازم سفره عقد رو خودش تنهایی انجام داد و حتی برام یه سرویس استیل با نگین که به لباسم بخوره خرید(من عاشق اینجور جواهراتم حتی بیشتر از طلا) و من از همون موقع به ظرافت و دقت انتخابش مطمئن شدم!
(مژگان ِخود شیفته : با انتخاب من دیگه جای شکی تو سلیقه نمیمونه )
همیشه هم اینجوری نیستم ، بیشتر در مورد خرید برای خودم مخصوصا لباس ، اینجور وسواس دارم! اونم وقتی کسی نباشه کمکم کنه!
کسی میتونه راهکاری بده؟
** سر و صدای جرثقیلی که میخواد ماشین خرابی رو از کنار خیابون برداره رو اعصابمه الان و من همش نگاهم به روبروس که یه وقت نیفته رو ماشین های در حال عبور...(مژگان ِ نگران)
سلامی چو بوی خوش آشنایی
چقدر دلم برای اینجا بودن تنگ شده بود ، مخصوصا برای دوستانم و وبلاگشون
خداروشکر همه چیز خوبه و روبراه و نبودنم تو این مدت دلایلی داشت.
اول اینکه کد شهرستان های مازندرانو عوض کردن و بخاطر همین یه مدت خطوط تلفن ها مشکل داشت و مدتی هم اینترنت نداشتیم و بعد هم که ماه رمضون اومد و روزه داری و من هم برای تولد مرتضی که سوم تیر بود رفتم رشت و اولین روزه امسال با خانواده همسر افطار شد و روز دوم برگشتم خونه!
نیمه دوم ماه رمضون رفتم سرکار بصورت موقت! دختر یکی از بستگان که تو فروشگاه پوشاک کار میکنه برای عمل بینیش رفت مرخصی و از من خواست ده روز جای اون برم و از ساعت ده صبح تا ده شب میرفتم و برای من که اولین بار تجربه این کار و محیطو داشتم سخت بود مخصوصا با زبون روزه. و چون کار فروشندگی رو اصلا دوست ندارم همون اولین روز فکر میکردم دیگه نمیرم ولی چون ده روز بود و منم از بیکاری خسته شده بودم و قولم داده بودم رفتم .
فروشگاه لباس از یه مارک معتبر! با قیمت های بالا!!!! و منم قسمت شلوار جین بودم
کلا محیط خوبی داشت و نزدیک خونه بود و منم با ماشین میرفتم سرکار و ظهر دو ساعت آفم رو میومدم خونه و شبم سرویس داشت و من یه سری از بچه ها که مسیرشون با من یکی بود و میرسوندم.
از خاطره های خوبم که موندگار شد ، سفره افطاری و افطاری دور هم بود که خیلی دوست داشتم و این تجربه جدید که دوستا خوبی نصیبم کرده که تا امروز گاهی میرم بهشون سر میزنم.
قشنگی این روزها وقتی بود که آخرین روز مرتضی عزیزم اومد دنبالم (طاقتش تموم شده بود) و برای عید فطر رفتیم رشت!
قبل رفتن یه کار پیشنهاد شد، منشی و حسابدار یه دفتر سیستم های حفاظتی و چون کاملا رو من شناخت داشتن و سابقه کار دفتری و با کامپیوتر رو داشتم گفته بود من برا صحبت برم و منم چون دنبال کار خوب بودم و چی بهتر از کار با یه آدم آشنا و گفتم از سفر برگردم حتما برای صحبت میام.
تا چهاردهم رشت بودم و مشغول مهمونی رفتن و خرید و گردش و چون احتمال سرکار رفتنم زیاد بود دل همسر مهربانم بدست آوردیم با بیشتر موندن!
وقتی برگشتم ، برای کار رفتم صحبت کردم و شرایطمو گفتم و از شنبه هفته پیش میرم سرکار و دوباره شاغل شدم
ساعت کاریم از 9 صبح تا یک و از سه تا 7ونیم هست و با نرم افزار هلو کارای حسابرسی رو انجام میدم! تو سه جلسه هم یه خانم اومد و کار با نرم افزارو بهم توضیح داد و الان به همه چیز مسلط شدم.
کار خاصی ندارم جز سند زدن فاکتور های خرید ، فروش و رسیدگی به حساب و کتاب مشتری و شرکت ها و گاهی هم کارهای بانکی و پستی!
چون شناخت خوبی از من داره و متقابلا من هم ایشون رو میشناسم (هم محله ای از قدیم )خیلی ارتباطات راحتره و دفتر و انبار با خیال آسوده به من سپرده شده!
ماهی یه هفته هم بهم مرخصی میده که به دیار یار سفر کنیم برای بیست روز سرکار رفتن با احتساب جمعه ها حقوقمم بد نیست و شکر
بعد ده ماه دوباره شاغل شدم و با اینکه اصلا وجه مشترکی با کار قبلیم نداره و در تخصص من نیست ولی راضیم. برای من که حداکثر یکسال دیگه اینجا موندگارم غنیمته!
تو این یک هفته به دفتر سروسامون دادم و همه چی نظم و ترتیب گرفته و از کارم راضی هستن.
و اما ...
فعلا تاریخ دقیق عروسی مشخص نیست ، انشالله حداکثر تا عید نوروز ولی باز تا خدا چی بخواد!
من هم کم کم دارم وسایل جهیزیه رو میخرم! یه لیست کامل جهیزیه از سایت نوعروس گرفتم و خودم کالاهایی که واقعا نیازه رو تو یه دفتر جدول بندی کردم و نوشتم . همه چیزو به تفکیک نوشتم که راحتتر باشه ، مثلا لوازم برقی ، سرویس چوب ، وسایل آشپزخانه دم دستی و پذیرایی و ... اینجوری خریدن و انتخاب برام راحتره و یه برنامه هم به اسم Wedding رو گوشیم نصب کردم که به همه نوعروسا که در آستانه ازدواجن پیشنهاد میکنم! از بازار گوشیتون دان کنید. میتونید قیمت وسایل رو هم توش وارد کنید و چون گوشی همیشه همراهتونه عالیه
خلاصه اینکه من هر بار میرم رشت یسری وسایل رو میخرم و همونجا خونه مرتضی اینا میزارم (بعدا کرایه اسباب کشی کمتــــــــر میدم)
و تا الان سرویس چینی 18 نفره ، سرویس 6 نفره بلور مشکی که خیلی دوسش دارم ، وسایل برقی آشپزخونه و سرویس قابلمه و یه سری وسایل تک آشپزخونه رو خریدم و مامانمم از رو همون لیست وسایل رو میخره.
اخلاق بد من اینه که کل بازارو میگردم تا چیزی رو از دست ندم و بعد انتخاب میکنم ، که ممکنه چند روزی طول بکشه و خوشبختانه مرتضی هم حوصله داره هم ذوق خرید وسایل و همراه خوبیه برای خرید و انقد مهربونه که غر نمیزنه!
حس خرید وسایلی که خودتون در آینده استفاده میکنید خیلی قشنگه و مرتضی قول داده که همه وسایل رو خودش برام باز میکنه و تو خونمون میچینه.
امیدوارم همه دوستانم این حس خوب رو تجربه کنن ، نمیگم حتما بزودی ، دعا میکنم در بهترین شرایط و زمان مناسب با بهترین شخص
این روزا حال خوبی دارم و شکر میکنم که خدای من همیشه مهربونه و من اینو باور دارم که نگاه مهربونه اونه که زندگی رو قشنگ نفس میکشم و عشق توی قلبمه
و شکر برای داشتن کسی که منو همیشه میفهمه و خوب درک میکنه و من خوشبختم با وجودش که دوست داشتن رو ازش یاد گرفتم و دلم قرص ِ قرصه به عشقش!
* این بود تفضیلی از روزهای دور از بلاگ اسکای من که دو سه روزه تو وُرد تایپ کردم و هرکار کردم نشد ویرایش کنم و بخاطر همین نامرتب شده! و بلاگ اسکای کشت منو تا تونستم منتشرش کنم!
البته تو ماه رمضون اومدم و همتون رو خوندم ولی دقیقا شانس من همون روز نمیشد برای بلا اسکایی ها! نظر گذاشت و فقط خوندم!
بعدا نوشت : من با فیلترشکن میام بلاگ اسکای
دل من دیر زمانیست که میپندارد:
“دوستی” نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگ دلست آنکه روا میدارد
جان این ساقه نازک را نادانسته بیازارد!
در ضمیری که زمین من و توست
از نخستین دیدار؛
هر سخن،هر رفتار
دانه هایست که می افشانیم؛
برک و باریست که می رویانیم،
آب و خورشید و نسیمش “مهر”است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندکی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو دارامیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های بهم پیوستست
تا در ان دوست نباشد همه درها بستست
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای وجودت نوزیدست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان
خرج میباید کرد
رنج میباید برد
دوست میباید داشت