چه زیباست مهربانیش
و شکر برای بزرگی بی حدش
+ دنیا به لطف انتطار ِ تو قشنگ است مهربانترینم
ممنون که روشنی جهان کوچک مایی امام خوبم
در دلم هوای غریبی برپاست در این اردیبهشت روح افزا درین لحظه که شهرها را یک به یک بسوی محبوبم میگذرانم و هم آوای ترانه هایی که همسفر من است از حس عاشقی لبریزم.
لبریز از عشق
هیجان
بهار جوانی
و غمی خوش که نامش زندگیست.
داشتم به فکرهایم مجال بالیدن میدادم که رسیدم به امروز 13رجب میلاد امامی که تنهایی هایش همیشه مرا یاد چاه می اندازد و بغضی که مرامجالی نمی دهد مثل همین حالا که مسافری هستم میان مسافران هم مسیرم.
رسیدم به روز پدرهایی که شش هفت سال است که نبودم و در اعتکاف
و دلتنگ شدم...
قسمتم نبود امسال میهمان سفره شوم، بخاطر کارم و هم راستا شدن مرخصی و تولدم باهم، شد دلیل جا ماندن امسالم ولی باز هم روز پدر خانه نیستم!
در مسیر فکر و خیال، همراه حال و هوای موسیقی های محبوبم رسیدم به دلتنگی و یادم آمد که خیلی وقت است دلتنگ نبوده ام بقول دوستم دل خسته و دل گرفته
نه نبوده ام...
شاید دلتنگ شدم و گاهی خسته اما هیچ وقت از اردیبهشت خالی نشده ام. من همیشه عاشق بوده ام و آن زمان ها که مردی در زندگیم نبود و انگار چیزی را گم کرده بودم و دلتنگ، باز از زندگی سرشار بودم!
و حالا در آستانه ی سومین تولدم، سومین اردیبهشتِ کنار یاری بودن و محبوب کسی بودن خوب میفهمم جنس دلتنگی های دوستم را که گفت برویم تئاتر کمدی مازندرانی که مهمان ویژه شرکت ما بودیم، گفت شاید خوب نفهمیم چه می گویند اما کمی بخندیم دلمان باز شود و من خندیدم...
یادم آمد خیلی وقت است جنس دلتنگی هایم فرق دارد!
خیلی وقت است که برای کسی، برای لحظه هایی که شاید میشد کنار هم بودیم و نشد دلم تنگ میشود.
دلم برای خانه ای که مال خودمان باشد. برای کدبانوی آن خانه بودن تنگ میشود هر روز، هر روز...
از گفتن دلتنگی هایم هم لبخند میزنم!
عشق خاصیت عجیبی دارد، خیلی عجیب...
آرام آرام تو را در خود حل می کند و روزی می بینی که دلتنگ نیستی، دلت بیخودی نمی گیرد، دست بکاری که نمی خواهی نمی زنی چون یکی هست که تو را بیشتر از خودت دوست دارد و مراقب است.
اما من هنوزم دخترانگی هایم را دارم. هنوز حال و هوای ابری ترانه ها مهمان چشم هایم می شود! هنوز هم بعد دو سال بوی شالیزار را از دوردستِ جاده میشنوم.
هنوز هم دلم به بهانه های ساده خوشبختی می نگرد
هنوز هم وقتی سر خیالی را می گیرم تا انتهای آن یک نفس می دوم!
حالا زندگی را جور دیگری می بینم کمی هدفدار و محکم تر گام برمیدارم.
درست است من جنسِ دلتنگی هایم فرق کرده است ولی یادم نرفته است آن روزهایم را و نمیشود کسی بگوید تو نمیفهمی که چرا آدم یکهو دلش بگیرد حتی برای کسی که نمیداند کیست...
دلتنگی من و تو از هر چه که باشد درد دارد اما من به اندازه خوشبختی خودم برای همه عشق آرزو میکنم، هر عشقی که باشد باشد فقط خودت باور کن عاشقی
برایت دعا میکنم زندگی را از دریجه نگاه عشق نگاه کنی با همه تلخی ها و کله قندهای شیرینش
زندگی را زنده گی کن
1395/2/2 - 5 عصر در راه
+ عزیزِ من انتهای فکر های نوشته شده دلم به نام تو گرم شد، تو که مرا از دلتنگی های بدون دلیل غروب های ناگهان جدا کردی!
نمیخواهم از واژه های نخ نمای آشنا که هزاران نفر هزاران بار گل آلود کرده اند مسیر عاشقی را استفاده کنم ک خود میدانی عشق منی
دو روز دیگه 29 سالمه و چقدر سختم شده این عدد
کاش زودتر پیدام میکردی
کاش زودتر عاشقم میشدی
زودتر عاشقم می کردی
روزت مبارک مرد محبوب و عاشق من
2 سال
زمان اندکیست برای با هم بودمان
دوست دارم تا ابد باهم بمانیم
و عاشقی کنیم!
*همسر مهربونم عاشقیت مستدام ، بمونی همیشه تو برام
امروز دومین سالگرد عقدمونه
روزی که دو تا قلب شدیم
برای جاودانگی عشقمون دعا کنید!
به نام خدا
آقای مهربان ِ همیشه ام
سلام
چند روز است منتظر سه شنبه ام ، سه شنبه ی همیشه دوست داشتنیم!
دنبال بهانه ای برای کلمه کردن محبتم ، واژه هایی برای نوشتن حرف هایی که مدام این چند روز در دلم تکرار میکردم...
آقای مهربان همیشه ام...
خودتان خوب میدانید این سه کلمه چطور چند روزیست مرا بیتاب کرده و هربار که با خودم تکرار کردم لبریز باران شده ام!
آمدم بنویسم اما...
میدانید که بلد نیستم!
بلد نیستم حرف های خوب و عاشقانه بزنم ، واژه ها را اسیر و قربانی مهربانی شما ، غریبی شما کنم!
فدای غریبیتان که اندازه ندارد! سینه تان سنگینی تمام دنیا و کاینات را دارد!
تنها ناجی ِ تنهای زمین...
من عاشقی را بلد نیستم
انتظار را بلد نیستم
شبیه مسافر خسته و غریبیم که سالهاست روی نیمکتی منتظر است و چشم به راه! باد و باران و آفتاب بیاید ، فصل ها هم بهم بریزد محال است از جایش تکان بخورد ، می ترسد گم شود ، می ترسد گمش کند محبوبش
گاه سخت چشم به راه است و گاه حواسش پرت عابران و تناقض ِ عجیب خوبی و سختی زندگی میشود!
میخندد ، گریه میکند ، زخم میخورد ، میشکند ، بزرگ میشود اما میداند او می آید ، محال است زیر قولش بزند! میداند که دنیا هم تمام شود می آید!
آقای خوب من ، من همان منتظر خسته و غریبم ، بلد نیستم خوب منتظرت بمانم ، سخت به زمین چسبیده ام!
قلبم گاهی خواب میرود ، گاهی حواسم به محبوب در راهم نیست که تنهاست و خسته از راهی که تمام نمیشود!
کمکم کنید...
یاریم کنید که بلند شوم و بتکانم خودم را
گامی به سوی شما بردارم و نزدیکتر شوم
تا دلتان را اندکی! از خودم راضی کنم.
افتاب مهربانیتان را بر من بتابانید که مسیر ِ منِ درمانده و وامانده که هراس گم شدن و فراموش شدن به جانم افتاده روشن شود!
دلخوش نگاه شمایم خورشید ِ زمین
مرا به حال خودم رها نکن که می ترسم
دستم را برای یاریتان دراز کرده ام
قسم به اشک و بغض نشسته میان حرف هایم خودتان مرا سر به راه کنید....
میشـه نگـام کنی؟ راحت شه زندگیم
چشـم بر ندار ازم میپاشه زندگیم
هر کس به جز تـو رو انکـــار میکنم
من عـاشق تو ام ، اقـــرار می کنم
.
.
باور نمیکنی ! دست خودم نبود...
پنجشنبه 9 آبان 92
از صبح زود جلوی آیینه نشسته ام و گوش به حرف های آرایشگر میدهم که آشناست و کارش را خوب بلد است و میداند من چه میخواهم اما دلم جای دیگریست! چند ساعت مانده به بزرگترین اتفاق زندگیم ، اصلا یادم رفته است که چطور شد که قصه به اینجا رسید ، یادم که نرفته اما چه خوب که به نگاه مهربان ِ او سپرده بودم که هوای دلم را داشته باشد! و چه آسانتر از آنچه فکرش را میکردیم رسیده بودیم به ابتدای یکی شدنمان!
مادرم نگران است ، مثل همیشه هزار تا نگرانی برای خودش درست کرده است که دیر نرسیم و ... که ناهار مهمانان ِ از دور و نزدیک آماده باشد و ...
چند دقیقه ای به 11 مانده است ، دیر شده است اما من آرامم و به عجله ی مادر میخندم و دنبال چادر سپید و یاسی ام میگردم! چادر سر کردن را خوب بلد نیستم و بخاطر آرایش مو و لباسم سخت درگیر چادر میشوم که نیفتد ، زیر پایم گیر نکند! و گوش به حرف آرایشگر نمیدهم که میگوید بیخیال چادر! سپیدی اش که بوی محض عروس شدن و پاکی میدهد دوست دارم!
مرتضی آمده ، کت و شلوار پوشیده پشت در است و ماشین را گل زده است ، تور آبی درست همرنگ بلوزش ، همرنگ لباسم
گل را دستم میدهد و من نمیگیرم ، نگران چادرم هستم که نیفتد و کات ... (تا مدت ها سوژه خنده می شود)
دوباره! گل را میگیرم ، در را باز می کند و مینشینم و می نشیند و ماشین ها حرکت به سوی مهظر
آینه جلویم را پایین می آورم و خودم را ورانداز میکنم و به جمله مرتضی که چقدر خوشگل شدی میخندم و میگویم که بودم و میخندد!
تور آبی در هوا تکان میخورد و صدای بوق ماشین های عبوری در اتوبان شنیده میشود! همه جاده چشم به سمت ما دارند و من یاد زمانی میفتم که ماشین عروس میدیدم و ذوقشان را میکردم و حالا باورم نمیشود که جایمان عوض شده!
ساعت 11:30 و اتاق بزرگ عقد برای همراهان ما کم است! پدر و مادر و برادر و خواهر من هستند و دایی و زندایی و عموی بزرگ پدرم که بزرگ است و تنها عمویم که از مشهد خودش را رسانده و بقیه فامیل مرتضی که از رشت خودشان را رسانده اند!
ساعت 11:45 و صدای اذان ظهر بگوش میرسد و من قران بدست با وضو ، بار اول ... بار دوم ... زیر لفظی و با اجازه پدر و مادرم بله و همهمه و صدای بله گفتن داماد کمرنگ میشود و من میخندم که چرا به داماد بیچاره بها نمیدهند.
حلقه ها در دست میرود و بدجنسی های من که یک تکه کیک را درسته در دهان همسر فرو میکنم و میخندم! چه عروسی شده ام ، اصلا هم از خجالت آب نشده ام!
کلی امضا میزنیم و آقای عاقد حرف میزند!
عکس میگیریم و باز ادامه دارد پروژه عکس یادگاری با عروس و داماد که کم مانده از مهظر بیرونمان کنند که باید بروند برای مراسمی
ساعت از یک گذشته است و برای فیلمبرداری به جنگل زیبای تیلاکنار میرویم و عشق ِ عکس گرفتن من با ژست های مختلف تمام نمیشود در آن خلوت
ساعت سه خودمان را به خانه میرسانیم برای جشن کوچکی که در خانه مان برپاست! کلی آشنا و فامیل جدید میبینم و مرتضی در کنارم برایم نسبت ها را توضیح میدهد و خودش باورش نمیشود که این راه را بخاطر او آمده باشند.
داماد که میرود ، تازه هلهله و شادی شروع میشود و دوستان چه ها که نمیکنند.... و من سپرده ام که کاری به من نداشته باشند که گوش نمیدهند و من هیچوقت بلد نبودم حرکات موزون را موزون انجام دهم!
شب از راه رسید و مادر و پدر و بستگان مرتضی هم هرچه اصرار میکنیم نمیمانند و با شوخی و خنده او را به من میسپارند و میروند.
من و مرتضی هنوز ناهار نخورده ایم ولی عشق گرسنگی حالیش نمیشود و یادمان رفته که فرصت غذاخوردن نداشتیم و شام خانه برادر میان آن شلوغی بعد مهمانی خورده میشود.
نیمه شب گذشته است و چقدر من و مرتضی حرف برای گفتن داشتیم و مگر میشود من کم حرف بزنم! و مرتضی فقط چشم میشود و نگاه! چشم نمیبندیم که تمام نشود طعم دوست داشتنی اولین لحظه ها...
اولین بار که دستانم را گرفت گرمای عشق را خوب فهمیدم که چون نگاه و لبخندش گرم بود و من بودنش را باور کردم و دلم قرص ِ مهربانی تو بود معبودم که شکر برای آرامش و قرار ِ دلمان و اینکه خودت ضامن خوشبختی ما بشوی و کنار هم به تو نزدیکتر شویم...
و کلاغ قصه من و تو یکسال است که در راه است و به خانه اش نرسیده!
* محبوب ِ دلم ، من روزها را ، با تو زندگی که نه ، نفس کشیدم و خوب میدانی آنچه ننوشتم و خودت مو به موی آن را از نگاه من خوانده ای!
در باورم نیست که یکسال گذشت! چه خوب که هستی و حتی از این فاصله هم بودنت را عمیقا حس میکنم که همیشه تکیه گاه من بودی!
تو دوست داشتن را به من آموختی...
وقتی هستی
چنان به بودنت خو میگیرم
که روز و شب های قبل از تو را فراموش میکنم!
یادم میرود نبودنت...
می آیی و به لحظه هایم رنگ میدهی...
میروی
و من یادم میرود قبل از بودنت را
وقتی نیستی ، گیجم و درمانده در لحظه های زندگی بعد از تو
عجبب فراموشکار شده ام
من چگونه قبل از تو روزها را میگذراندم؟؟؟
مژگان
* امروز سالروز میلاد ِ سهراب سپهری ، شاعر محبوبمه ، اگه شما هم شعرهاشو دوس دارید ، یک فاتحه برای شادی روحش ، لطفا
گاهی وقتا یه نفر
باعث میشه که حس کنی
چیزی که تو رو روی زمین نگه داشته
جاذبه ی زمین نیست
میگن با کسی ازدواج کن که وقتی کنارشی احساس آرامش کنی و به زمان فکر نکنی...
من با مرتضی که باشم دنیارم فراموش میکنم. چون میدونم دستمو میگیره و با همه قلبش گوشه کنار دنیارو نشونم میده , انقد آروم ِ آروم که با هم پیر میشیم!
فقط چند ساعت دیگه مونده به اومدنش در بارون و شکر خدای مهربونم رو بخاطر دو روز آینده که با هم لحظه ها رو نفس میکشیم!
بارون داره هدر میره , بیا با من قدم بزن دلم داره پر میزنه , واسه تو و قدم زدن
سلام خورشید بی انتها
مهربانترین غایب لحظه ها
هنوز سلام نگفته ام ، اینکه بدانم جوابم را میدهی اشک به چشمانم می آورد...
اولین نامه ی من برای شما با اشک شروع شد! اولین که نه دومین ، یکبار در اعتکاف چند سال پیش نوشته بودم برایت...
من مومنم به ندیدنت ، به حضورت ...
خیلی وقت است در میان دوستدارانت گم شدم.ته صف ایستاده ام ، دور دورم اما تمام قد ایستادم که ببینمت محبوم
و امروز به خودم جرات دادم و دستم را بالا برده ام که ببینی مرا ، روی صداکردنتان را ندارم ، دلخوش به نگاه مهربان شمایم که یک لحظه نگاهم کنید!
چیری ندارم جز قلبم با همه ی کوچکی و سادگیش که روزگار هر چه خواسته کرده , اما هنوزم گوشه ای از قلبم را ناب و دست نخورده برای شما نگه داشته ام! نمیدانم قلب کوچکم به چشم شما می آید یا نه اما با همه دخترانگی و شرم از کم شناختن شما فقط محتاج یک لبخند شمایم!
آقای خوب من ، فقط کافیست بدانم مرا دیده ای و اینکه بدانم رو از من برنمیگردانی... لبخندت را که ببینم برویم میزنی همه ی عمر مرا بس است!
مهربـانی تـان را از میلاد پارسال تا امسـال نشـانم داده اید و خودتان خوب میدانید عهد و پیمـانم با شمـا ، شما به قول نداده تان عمل کردید ولی من به قول داده ام?!!! هنوز نه....هنوز در راهم...
من جمعه ی پیش ، تمام طول راه به شما فکر میکردم و خودتان خوب میدانید که باران می بارید هم از آسمان ، هم چشمان من و بوی باران دیوانه ام می کند و عاشق تر
و تنها چند خط از آن سه ساعت بارانی و دردودلم با شما ، سطر شد و شاید خواست شما بود که میان تکان های ماشین و آن حال بد و غریبم این چندخط را در یادداشت همراهم نوشتم و میخواستم بیایم و بنویسم ولی نشد!! یک هفته گذشت و اجازه شما لازم بود...
در راه خانه بودم و شاید شروع راه رسیدن و نزدیکتر شدن به شما ، راهی که فقط مهربانیتان را میخواهم که نشانم دهید!
دلخوش به نگاه شمایم و هنوزم دستم بالاست مولایم ، نگاهم میکنی؟
*الاسلام علیک یا مهدی موعود*
*هرچه نوشتم از دلم بود ، تنها مّشتی از کوه ِحرف هایم...
بر من خرده نگیرید اگر شبیه جمعه های شما نوشتم...
دارم یاد میگیرم راه رفتن را ، یـاد میگیرم انتظـار را...
ﺑﺎﺳﻼﻡ ﺍﯼ ﺁﻗﺎ،
ﺷﺒﺘﺎﻥ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ،
ﺭﻭﺯﻣﯿﻼﺩﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺍﺳﺖ،
ﻋﺮﺽ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺁﻗﺎ، ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺘﺎﺑﯽ،
ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﻣﻨﺘﻈﺮﻧﺪ،
ﺩﺷﺘﻬﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺳﺒﺰﻩ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺩﮔﺮ،
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﺁﻗﺎ؟
ﺍﻳﻦ ﻧﻔﺴﻬﺎ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﯼ ﺷﻤﺎ
ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺗﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ..!!
* میلاد امام خوبی ها , آقای مهربونی ها بر همه مبارک
اللهم عجل لولیک الفرج
* ماه امشب عجیب دلربا و زیباست!