تـو که بیایی
نه نفسم می گیرد
نه سرفه میکنم
و نه حتی صبح آنقدر دیر می آید...
تـو که باشی!
همه قرص ها را دور می ریزم
چشم هایم را می بندم
به لبخند قرصت می اندیشم
و میدانم رویایی خوش است در انتظار مژگانم
لبخند سبز تـو به جای همه مسکن های عالم آرامم می کند.
تـو که باشی
دوست دارم سرفه هایم را
و بی رخوتی همه خواب هایم را ...
تـو که نباشی نفسم می گیرد
و زندگی را هر روز سرفه می کنم!
نگران دلم هم نباش که دیگر با قاصدک های بی خبر نمی لرزد...
حال من خوب است
اما
تـو باور نکن
مـژگــان
6 بامداد / یکشنبه اول اردیبهشت 92
به نام مهربان معبودم
وقتی غروب می شود ، دلم هوای تو می کند. هوای تو که نمیدانم از کجا می آیی و به کجا می روی.
وقتی غروب می شود ، یک حس غریب و نزدیک در من است که مرا دلتنگ می کند.
وقتی غروب می شود . تمام ستاره های باران خورده در اتاق من جمع می شوند. تمام شمع های سوخته * جان می بازند تا تو نگاه می کنی.
تا تو نگاه می کنی ، آسمان آبی شرم زده می شود. سرخ می شود. شفق می شود در کرانه های آسمان
وقتی آسمان اینگونه رنگ می بازد با نگاه تو ، از دل من چه میدانی؟
از دلتنگی من پس از غروب چه میدانی!
حالا که نیامده رفته ای و این دلتنگی بی امانی که دست از دلم بر نمی دارد...
چه کنم با وسوسه ی دیدن دوباره ی تو و وعده ای که هر روز به قلبم می دهم که ، فردا می آید و می ماند!
خسته ام ، دل شکسته و خیس از باران بی امانی که مژگانم را سیراب کرده و دلم را تنگتر.
مژگان
* میدونم شمع های سوخته جان نمی بازند اما .....
ممنونم که هستید!
دلم یک معجزه می خواهد
که مرا از این آدم آهنی بودن در بیاورد
دلم میخواهد آدم باشم
مثل همه آدم هایی که دل دارند
شاد هستند
نمیخواهم همه غصه های دنیا سهم دل کوچکم شود
توان کشیدن دردهایم را ندارم
خستگی
سهم هر روز روحم است
خدایا اگر می شود کمی برایم مرخصی رد کن
میخواهم بروم بالای بلندترین جای دنیایت
و همه دلتنگی ها
همه خستگی ها
و همه سکوت هایم را
و تمام غصه هایی که بابت عزیزانم
راه نفسم را گرفته است
فریاد کنم!
میخواهم بلند بلند گریه کنم
و برایم مهم نباشد
که کسی خیسی چشمانم را ببیند
و دلتنگی ام را نه!!!
مژگان
17 بهمن 91
پی نوشت : خواستم اسمشو عوض کنم که تکراری نباشه اما نشد اسمی مناسبتر از این روی احساسم بزارم!
دلم برای مهربانی ات لک زده است
طوری شکسته ام که بند زده نمی شود
چینی دلم که ترک زده است
بس که نیامدی تصویر چشمانت
در کنج نگاهت کپک زده است.
کمی به من نگاه کن
که بی تفاوتی ات
بدجور به زخم دلم نمک زده است.
بیا و کمی در هوای من قدم بزن
که دلم عجیب!
برای مهربانی تو لک زده است.
مژگان
چهار مهر 91
این روزها بی هوا دلتنگ می شوم
بی هوا میبارم
و بی هوا لبخند میزنم
اما نه تو اشک هایم را جدی میگیری و نه دلتنگی ام را میبینی
تنها دلخوش به لبخندهای مصنوعی منی
و من دلخوش باورهای تو
مژگان/پاییز 91
از این به بعد گاهی گریزی میزنم به نوشته های قبلیم که در هر فرصتی و هر جایی شده نوشتم.
که حتی لای کتاب ، توی نُت گوشی یا یه تیکه کاغذ بوده!
تا خود گذشتمو فراموش نکنم ، که یادم بمونه حس و حال و فراز و فرودهامو!
خودمم گاهی تو چیزایی که نوشتم می مونم ، دیگه شما رو نمیدونم!
به خوبی خودتون ببخشید بر من کم و کاستی هاشو
هر چه هست من هستم و لحظه ای احساس در آن زمان
...
این ها دست نوشته های دخترکیه که روزگاری بی آنکه بدونه برای چه و که ، فقط می نوشت!
مژگان