می رسد آن روز

دلخوشی این روزهایم به آمدن فصلیست که در تقویمم هنوز جایش خالیست!
فصل رسیدن...


فکرهایی که نوشته شد

در دلم هوای غریبی برپاست در این اردیبهشت روح افزا درین لحظه که شهرها را یک به یک بسوی محبوبم می‌گذرانم و هم آوای ترانه هایی که همسفر من است از حس عاشقی لبریزم. 

لبریز از عشق

هیجان

بهار جوانی

و غمی خوش که نامش زندگیست.

داشتم به فکرهایم مجال بالیدن میدادم که  رسیدم  به امروز 13رجب میلاد امامی که تنهایی هایش همیشه مرا یاد چاه می اندازد و بغضی که مرامجالی نمی دهد مثل همین حالا که مسافری هستم میان مسافران هم مسیرم. 

رسیدم به روز پدرهایی که شش هفت سال است که نبودم و در اعتکاف

و دلتنگ شدم...

قسمتم نبود امسال میهمان سفره شوم، بخاطر کارم و هم راستا شدن مرخصی و تولدم باهم، شد دلیل جا ماندن امسالم ولی باز هم روز پدر خانه نیستم!

در مسیر فکر و خیال، همراه حال و هوای موسیقی های محبوبم رسیدم به دلتنگی  و یادم آمد که خیلی وقت است دلتنگ نبوده ام بقول دوستم دل خسته و دل گرفته

نه نبوده ام...

شاید دلتنگ شدم و گاهی خسته اما هیچ وقت از اردیبهشت خالی نشده ام. من همیشه عاشق بوده ام و آن زمان ها که مردی در زندگیم نبود و انگار چیزی را گم کرده بودم و دلتنگ، باز از زندگی سرشار بودم! 

و حالا در آستانه ی سومین تولدم، سومین اردیبهشتِ کنار یاری بودن و محبوب کسی بودن خوب میفهمم جنس دلتنگی های دوستم را که گفت برویم تئاتر کمدی مازندرانی که مهمان ویژه شرکت ما بودیم، گفت شاید خوب نفهمیم چه می گویند اما کمی بخندیم دلمان باز شود و من خندیدم... 

یادم آمد خیلی وقت است جنس دلتنگی هایم فرق دارد! 

خیلی وقت است که برای کسی،  برای لحظه هایی که شاید میشد کنار هم بودیم و نشد دلم تنگ میشود. 

دلم برای خانه ای که مال خودمان باشد. برای کدبانوی آن خانه بودن تنگ میشود هر روز، هر روز... 

از گفتن دلتنگی هایم هم لبخند میزنم! 

عشق خاصیت عجیبی دارد، خیلی عجیب... 

آرام آرام تو را در خود حل می کند و روزی می بینی که دلتنگ نیستی، دلت بیخودی نمی گیرد، دست بکاری که نمی خواهی نمی زنی چون یکی هست که تو را بیشتر از خودت دوست دارد و مراقب است.

اما من هنوزم دخترانگی هایم را دارم. هنوز حال و هوای ابری ترانه ها مهمان چشم هایم می شود! هنوز هم بعد دو سال بوی شالیزار را از دوردستِ جاده میشنوم.

هنوز هم دلم به بهانه های ساده خوشبختی می نگرد

هنوز هم وقتی سر خیالی را می گیرم تا انتهای آن یک نفس می دوم!

حالا زندگی را جور دیگری می بینم کمی هدفدار و محکم تر گام برمیدارم. 

درست است من جنسِ دلتنگی هایم فرق کرده است ولی یادم نرفته است آن روزهایم را و نمیشود کسی بگوید تو نمیفهمی که چرا آدم یکهو دلش بگیرد حتی برای کسی که نمیداند کیست... 

دلتنگی من و تو از هر چه که باشد درد دارد اما من به اندازه خوشبختی خودم برای همه عشق آرزو میکنم، هر عشقی که باشد باشد فقط خودت باور کن عاشقی

برایت دعا میکنم زندگی را از دریجه نگاه عشق نگاه کنی با همه تلخی ها و کله قندهای شیرینش

زندگی را زنده گی کن



1395/2/2 - 5  عصر در راه


+ عزیزِ من  انتهای فکر های نوشته شده دلم به نام تو گرم شد،  تو که مرا از دلتنگی های بدون دلیل غروب های ناگهان جدا کردی!

نمیخواهم از واژه های نخ نمای آشنا که هزاران نفر هزاران بار گل آلود کرده اند مسیر عاشقی را استفاده کنم ک خود میدانی عشق منی

دو روز دیگه 29 سالمه و چقدر سختم شده این عدد

کاش زودتر پیدام میکردی

کاش زودتر عاشقم میشدی

زودتر عاشقم می کردی

روزت مبارک مرد محبوب و عاشق من