دو سال پیش
28 اردیبهشت 91
متولد شد.
وبلاگم را می گویم که شده جایی دنج برای نوشته هایم
برای ثبت روزمرگی ها , روزهای شاد و گاهی غصه هایم
جایی که گاهی بی بهانه و با بهانه آمده ام و نوشته ام که نوشتن یادم بماند.
و بواسطه وبلاگ کوچکم , خانه مجازیم چه دوستان خوبی که پیدا نکردم. دوستانی حقیقی تر از یک نام و نشان مجازی و آی پی هایی که فقط عدد نیستند که نام و نشانه اند!
روزهایی بوده که فقط با نگاه سریعی به خبرنامه و دیدن وبلاگ های بروزشده از بودن دوستانم خاطرم جمع شد که که هستند. چه با حال خوب , چه خسته و غمگین اما هستند.
و امروز نه فقط میلاد این اردیبهشتی کوچک که سالگرد پیوند دوستان خوبم هست . دوستانی از جنس آرامش و سبزی سیب و آسمان , غریب آشنا و سنگ صبور و رنگین کمانی از بهشت چون. پرستوی مهاجری که مینویسد تا بداند که فقط خدا برایش کافیست.
* با خنده هاتان خندیدم و با بغض نشسته در کلامتان باران شدم و رگبار , هم نفس لحظه به لحظه هایتان بودم و آمین گوی همه ی دعاها و آرزوهای گفته شده و نوشته نشده تان!
ممنون بخاطر بودنتان
و شکر ...
برای همه چیز!
همسر مهربانم با وجود تو، مرا به الماس ستارگان نیازی نیست
این را به آسمان بگو
تو به قلب من شادی و به جانم روشنایی می بخشی . . .
روزت مبارک باد
هر سال این موقع با تموم وجود دلم میخواد برم اعتکاف و سه روز واقعا از همه دغدغه های زندگی جدا شم.
پارسال این موقع حالم خوب نبود و تو کار و روزمرگی ها غرق شده بودم.
رفتم تا حالم خوب شه , تا دعا کنم برای همه و بیشتر برای خودم که بتونم راه ایندمو درست برم و از خیلی چیزها بگذرم!
امسال با یه حال خوب میرم. شاید این اخرین سالی باشه که میرم و سال دیگه ایشالا سر خونه زتدگی خودم باشم و تعهدم برای قبول زندگی مشترک و مسیولیت هام اجازه نده!
به یادتون هستم و برای تک تکتون دعا میکنم , شماهم تو دعاهاتون منو فراموش نکنید.
میلاد حضرت علی (ع) و روز پدر و مرد رو به همه تبریک میگم.
یکی بــاید باشد که آدم را صدا کند.
به نام کوچکش صدا کند!
یک جوری که حال آدم را خوب کند!
یک جوری که هیچکس دیگر بلد نباشد.
یکی باید آدم را بلد باشد!
یکی مثل تـو...
تولد 27 سالگی من هم گذشت ، خوب و خوش و قشنگ
مرتضی با مشارکت مامان ترتیب یه جشن تولد رو دادن و دوستامو دعوت کردن. سالن خونه رو هم مرتضی مهربونم تزیین کرد و منم کمکش کردم و بادکنک ها رو باد کردم.
بعدازظهر هم رفتیم بیرون و همون جایی که اولین بار همو دیده بودیم و یادآوری خاطرات گذشته نزدیکمون!
روزایی که خدای مهربون یه نگاه ویژه بهمون داشت و چقدر خوب همه کارهارو روبراه کرد برای وصال ...
موقع برگشتن هم کیک خریدیم و وقتی برگشتیم خونه شب شده بود و مامان عزیزم همه کارها رو انجام داده بود.
تا من آماده بشم ، دوستامم که همبازی بچگیم بودن و سالهاست همسایه ایم اومدن و شلوغی و شیطنت ها شروع شد.
همسر مهربونم بعد اینکه موهای خانومشو اتو کرد و کلی ظریف کاری انجام داد برای راحتی ما تو اتاق من موند و سرشو گرم کرد تا جشن دخترونه ما با حضور مادرعزیزم برگزار بشه!
بعد اینکه بچه ها کلی بالا و پایین پریدن و خودشونو تخلیه کردن ، نوبت شمع فوت کردن و کیک بریدن شد و مرتضی و برادر بزرگمم به جمعمون اضافه شدن!
خلاصه اینکه شب خیلی خوبی و بقول بچه ها ایشالله "آخرین تولد خونه مامان" با کادوهای خوشگل گرفتن تموم شد.
کلی عکس گرفته شد که من در ادامه چندتاشو میزارم!
و اما عکس کیک
صبح فردا هم با دخترعمو و پسرعمو و خانواده هاشون و برادرم و خانمش ناهار رفتیم جنگل
تـارا و مهران ، نوه های عمو
دخترِ ِ پسرعمو و پسر ِدخترعمو
* این پستو جمعه شب نوشتم و فقط عکسا مونده بود که آپ کنم و منتشرش کنم که مجبور شدیم بخاطر فوت خاله مادر مرتضی که خیلی وقته بخاطر کهولت سن مریض بود و بر اثر سکته مغزی یک هفته بیمارستان بستری بود بیایم رشت و اول میخواستم حذفش کنم ولی امروز یک شنبه با تاخیر کامل و منتشر کردم ولی زمانشو تغییر ندادم.
از همتون برای تبریکای تولدم خیلی زیاد ممنون.
این چند روز مونده به تولدم همش به این فکر میکردم اگه مرتضی کاراش هماهنگ نشه و نتونه بیاد پیشم , دیگه دلم نمیخواد حتی جشن تولد کوچیک خانوادگی همیشگی رو داشته باشم!!!
هر بارم که میپرسیدم میگفت ببینم چی میشه , شاید تونستم بیام , غصه نخور عزیزم.
منم برای اینکه از طرف من تحت فشار نباشه اصلا اصرار نمیکردم , حتی با وجود اینکه تو دلم غوغا بود از دلتنگی اما چیزی نمیگفتم , نمیخواستم بخاطر من از کار و زندگیش بزنه و یه روزه بیاد و بره! میگفتم مهم نیست اگه نشد بیای.
اما خدا میدونه که چقدر دلتنگ حضورش بودم. این اولین سالروز تولدم بود در کنارش و دلم نمیومد که اون روز که برام روز خاصی بود تنهایی سر کنم.
دیشب خیلی دلم گرفته بود و تصور اینکه شاید نتونه بیاد خیلی ناراحتم میکرد ولی نزاشتم مرتضی بفهمه چون نمیخواستم بخاطر ناراحتی من پاشه بیاد ، که میدونستم اینطوری حتما میاد. دوست داشتم بخاطر خودم بیاد ، بخاطر تولدم!
آخرا شب ، قبل خواب وقتی صداشو شنیدم و آروم شب بخیر گفتناشو ، دلم بدجوری لبریز شده بود و با صدای رعد و برق و شنیدن اولین قطره های بارون بغضم ترکید و منم هم نوا بارون شدم بی صدا
صبح با حس خوبی بیدار شدم! خواب دیدم که خونمون شلوغه و پر مهمون و من که تازه رسیده بودم خونه به دنبال علت مهمونی بودم که فهمیدم جشن تولد منه و همه بخاطر من اومدن. فقط همینا یادم مونده بود ولی همینم برام شیرین بود!
به مرتضی پیامک دادم و از خوابم گفتم گفت خیره ایشالله
حدودا یک بود که من کتاب جلوم باز بود و داشتم "ستاره ، آخرین عشق نادر" رو که روایت تاریخی و داستانگونه زندگی نادرشاه افشار بود میخوندم!
زنگ خونه رو زدند. مامان بعد چند ثانیه با تعجب گفت مرتضی اومده! گفتم چی میگی مامان ، مرتضی خونس ، ما همین الان داریم بهم اس ام اس میدیم. گفت بیا خودت ببین تا باورت شه!
چنذ ثانیه بعد که مرتضی تو چارچوب در ورودی هال نمایان شد ، فهمیدم عجب گولی خوردم!
حسابی غافلگیر شده بودم و همه دلتنگی هام با بوی تنش پر کشید و تو آغوشش گم شدم و آسمون چشمام ابری شد و بارید!
مرتضی گفت از قبل تصمیم گرفته بود که بهم نگه میاد تا غافلگیرم کنه! همه کارهاشو برنامه ریزی کرده بود و کلی نقشه کشیده بود و الاحق که خوب سوپرایز شدم. کل خانوادمم بی خبر بودن!
گفتم : فکر نمیکردم بیای گفت : چی فکر کردی در مورد من ، با پای دل میومدم ، آسمونم به زمین میرسید میومدم!
و اینگونه خوابم تعبیر شد.
* اردیبهشت را برایم بهشت کردی محبوبم!
میلاد من نه چهارمین روز اردیبهشت که امروز بود ، در تب و تاب گرمای دستانت و حریم امن آغوشت...
و با عشق تو من خوشبخترینم ...
* گوش تلفن کَر "دوستت دارم" را امشب در گوش خودت خواهم گفت!