مهر دارد میرود
تازه یادش آمده که نباریده!
که پاییزش چیزی کم دارد
دارد خودش را عجیب سبک می کند!
عکس و نوشته : مژگان - 28 مهر 1393
پی نوشت طولانی :
ادامه مطلب ...به نام مهربانترین
سلام
همونطور که قبلا گفته بودم جمعه با همسر اومدم رشت تا یک هفته اینجا باشم و سرم حسابی شلوغ و بخاطر همین نتونستم بهتون سر بزنم و کامنت بزارم! و مهمتر اینکه عید غدیر و بهتون تبریک بگم. انشالله که شیعه واقعی حضرت باشیم و خودشون کمکمون کنن.
عید غدیر برای من و خانواده همسر یه روز خوب و قشنگ شد. یه روزی که تو تقویم ثبت میشه!
قرار بود برای برادرِ همسر بریم خواستگاری ، جاری مورد نظر آینده دخترخاله دختردایی همسره و ساکن تهران
طی یک پروسه که قرار خواستگاری کنسل و جابجا شد و به غدیر رسید. من هم از قبل کارم و مرخصیمو تنظیم کرده بودم
شب بخاطر یک جلسه سه نفره و خنده و شوخی (من و مرتضی و معین) دیر خوابیدیم و صبح ساعت 9 خانوادگی از رشت خارج شده بودیم.
تا بحال از این سمت (جاده رشت به قزوین و تهران) به پایتخت نرفته بودم و برام جالب بود! رودبار رسیدیم و زیتون خریدیم و ایضا برادر جان همسر یک متر لواشک انار برام خرید!
تا قزوین جاده بدون ترافیک بود و بارون نم نم و متاسفانه توی اتوبان قزوین یک کامیون با بار به یه سواری زده بود و از آمبولانس و قیافه ماشین مشخص بود حادثه بدی بوده و کسایی آسیب دیدن(انشالله که حالشون خوب باشه) ، کامیون وسط گاردیل جاده افتاده بود در هر دو باند ترافیک بود و خیلی معطل شدیم.
قزوین ، رستوران آفتاب برای ناهار موندیم و جاتون خالی... (عکساش موجوده)
ساعت 4 پایتخت رسیده بودیم و مشکل از همینجا بود ، آدرس پیدا کردن و رانندگان بی اعصاب و خیابون های یک طرفه!
پیدا کردن گل فروشی و قنادی درست حسابی باعث شد که یک چهار راه رو رد کنیم ، اونم خیابون یک طرفه!
منم که با حفظ سمت نقش دختر خانواده رو ایفا میکنم توی انتخاب گل هم کمک کردم!
برای جلوگیری از سردرگمی برادر عروس خانم دنبالمون اومد و بقیه مسیرو راهنمایی کرد! از خیابون ولیعصر که من دوسش دارم هم گذشتیم و به مقصد رسیدیم و من به همه گفتم بازم قوربون شهر خودمون و شمال خودمون
یکی دو ساعت به خوش و بش و یاد خاطره های مشترک گذشت و جو همه چیز بود جز خواستگاری!
بازی روزگار هم جالب بود که سال قبل ، توی همین روز (بیست مهر) خواستگاری مرتضی از من بود و امسال برادرش و قسمت دو برادر هم شهر دیگه ای بود.
نکته جالب اینجا بود که من دیدم پدر مادرها حرف جدی نمیزنن و من با اجازه بزرگترا و مادرشوهر که کنارم بود حرفای اصلی رو پیش میکشیدم و پدرعروس خانم نظرشونو میگفتن و خانواده ما هم متقابلا و خندمم میگرفت ولی خوب هم خودم تجربه کرده بودم هم برای برادرم خواستگاری رفته بودیم و دیدم مجلس رو به سمتی هدایت کنم که دل برادرجان کمتر بتپه و زودتر خیالش آروم شه!
قرار بله برون و حرفای جدی برای بعد صفر و ولادت پیامبر شد که دی ماهه و نظرات من در مورد مراسمات بی تاثیر نبود! و حتی پیشنهاد صحبت عروس داماد رو من دادم! (کسی که توجه نداشت)
بعد هم شام خوردیم و بقیه مراسم به مهمونی تبدیل شد و خیلی صمیمی و منم با جاری کوچیکه گپی زدم!
ساعت حدود 12 بود که حرکت کردیم که تا صبح برسیم خونه و آقایون بکاراشون برسن.
به معین گفتم دلم میخواست میگفتم این پسر ما ، ظاهر و باطن و به غلامی قبول کنید و سه تایی کلی خندیدیم.
باباهمسرم پایه آهنگ خوب گذاشتن و ما هم سه تایی عقب ماشین در حال خوندن و تا نصف راه اینجوری در دل شب رفتیم.
من هم کنار همسرمهربون نشسته بودم و شونش شد بالش من و نفهمیدم کی خوابم برد و دم در منو بیدار کردن
ساعت 5 رسیدیم و همه خسته و خوابالو و مخصوصا پدرجان که این همه راهو رفت و برگشت و صبح هم زودتر از همه رفت سرکار!
دیروزم نصف این پستو تونستم بنویسم و به چندتا از دوستان سربزنم و مابقی شرمنده ، عذرم موجهه
دیشب هم مثل همیشه دوتایی رفتیم بیرون و کلی وسیله هم خریدم ، تقریبا کل راسته بلورفروش و عمده فروش بازار رشت مارو میشناسن و از هر مغازه ای خرید حسابی کردم و فکر کنم در آینده سرمون دعوا هم بکنن
بیشترین لذت ما همین خرید جهیریه من برای هردوی ماست و کلی ذوق و وسواس پشت هر تیکه از وسایله! دعا کنید زودتر ارشون استفاده کنیم. اتاق همسر نصفش شده وسایل من و خیلی دیدنیه کارتن کارتن وسایل
برای همتون روزهای خوب آرزو میکنم که مهربونی خدا همیشگیه!
درحال بافت یه پتو قلاب بافی چهل تکه هستم و برای پیدا کردن طرحش کلی گشتم!
و یک سوال مهم : مرتضی برای عیدقربان برام یک پلاک طلا وان یکاد خرید , میخواستم بدونم انداختنش در همه جا!! مشکلی نداره؟
در ادامه مطلب چندتا از عکسای این سفر یک روزه رو میزارم!
ادامه مطلب ...
دیروز بالاخره بعد یازده ماه که از عقدمون میگذره ، وام ازدواجم دریافت شد! انقدم زیاده!! که موندم چکار کنم باهاش(سه تومن که 120 تومنش بابت کارمزد کم شد)البته ثبت نام و رسیدن به مرحله آخر خودش داستان داره بسی طولانی و خسته کننده! انشالله همه درگیرش بشین
غروب که با همراه بانک موجودی حساب ملت رو گرفتم دیدم بیست هزار تومن اضافس و با توجه به سه گردش آخر حسابم دیدم بیست هزار تومن روز قبل یه حسابم واریز شده و من کنجکاو که از کجا اومده! و صبح رفتم بانک(گفتم نکنه مثل فیلم خطِ ویژه واسه کس دیگس و اشتباه شده ، برش گردونم به طرف نه که خیلی پولم بود و در کمال خنده فهمیدم جایزه قرعه کشی بانک بوده که بیست تومن نصیب من شده و چقدرم من خوش شانس ، اولین جایزه بانکیم بود!
پول بانک آورده رو باید خرج کرد ، جایزس و منم میخوام مموری گوشیم رو ارتقا بدم ، گوشیم از شدت نرم افزار و ایضا بازی در حال ترکیدنه! حساب بقیش با همسرجان
گفتم همسر جان ، الهی ، توی راهه و یه رب دیگه میرسه ، میاد اول سرکار دنبال من و باهم میریم خونه!
فردا صبح میریم رشت ، یک ماه شده نرفتم و قرار هفته بعد داشت میفتاد برای هفته بعد عید غدیر که خدا خودش همه چیزو درست کرد!
دیشب لباس گرم و بافت رو از کمد آوردم بیرون که با خودم ببرم! عاشق پاییزم که زیرسارافونی یقه اسکی بپوشم و نگران شالم نباشم(بشدت رو یقه باز مانتو و گردن حساسیت دارم) و تابستون مشکل دارم و با یک عدد یقه حجاب(پارسال از مشهد خریدم و راضیم ازش) سر میکنم!
در مورد حجاب برای خودم چارچوب و قانون دارم و به هیچ وجه ازشون نمیگذرم و رو آستین لباس هم خیلی حساسم که مانتوهای الان هم یه وجب کم داره!
ظهر خمیر شیرینی نخود چی رو آماده کردم که شب درست کنم و با خودم ببرم! بعدا عکس هنرنماییمو میزارم!
آدینتون بخیر ، اللهم عجل لولیک الفرج
اضافه شد: دستپخت من
وقتی هستی
چنان به بودنت خو میگیرم
که روز و شب های قبل از تو را فراموش میکنم!
یادم میرود نبودنت...
می آیی و به لحظه هایم رنگ میدهی...
میروی
و من یادم میرود قبل از بودنت را
وقتی نیستی ، گیجم و درمانده در لحظه های زندگی بعد از تو
عجبب فراموشکار شده ام
من چگونه قبل از تو روزها را میگذراندم؟؟؟
مژگان
* امروز سالروز میلاد ِ سهراب سپهری ، شاعر محبوبمه ، اگه شما هم شعرهاشو دوس دارید ، یک فاتحه برای شادی روحش ، لطفا
به نام مهربانترین
روز عرفه؟
تو ذهنم یه حس خوب دارم به عرفه و عید قربان و عید غدیر
5 سال پیش مراسم خواستگاری و عقد برادرم تو این روزهای مبارک بود و سال بعدش روز عرفه شد روز ازدواجش
و سه شنبه پارسال روز قبل عید قربان ، روز عرفه خونه بودم و روزه که دوستم و 2 تاخواهرش که قصد زیارت و خوندن دعای عرفه تو امامزاده عبدالوافی رو داشتن به ناگاه من رو هم دعوت کردن و با خواهرم راهی شدیم و در جوار بارگاه امامزاده ای که عاشق بوده و دخیل عاشقان مراسم روحبخشی برگزار بود.
من تو دلم به فردا فکر میکردم که شروع اولین قدم ها برای زندگیم بود ، روز عید قربان و قرار خواستگاری و آشنایی خانواده ها که زندگی من و او میخواست به هم پیوند بخوره و برای خودم دعا کردم که اگر صلاح به خوشبختی و سعادت ما در کنار هم هست بشه و اگر نه...
سه شنبه ای زیبا داشتم و خاص شد در ذهنم که از خدا و امام خوبی ها و سیدالشهدا صادقانه یاری خواستم و شد آنکه ته دلم یواشکی خواسته بودم بشود!
پارسال همچین روزی به عرفه سالهای بعد فکر کرده بودم که کجا هستم و در چه حالی و امسال عرفه ای را وعده میخواهم که بشویــم مهمان خانه ی خدا...
و شکر بخاطر مهربونی همیشگی خدا
* عید سعید قربان مبارک *
* پنجشنبه شب که همسر ِ عزیز اومد ، از راه نرسیده با خواهر قصد خرید و بیرون رفتن کردیم و همسر اطاعت ولی ماشین توی راه کلی اذیت کرد و کنار خیابون خاموش شد و برادر همیشه در صحنه که من بهش میگم امداد خودرو اومد و گفت ایراد از برق ماشینه و به اصطلاح خودش برق دزدی داره و باطری به باطری کرد و روشن شد ماشین ما و نرفته به سمت خونه برگشتیم و چه بارونی میومد و ترافیکی بود توی شهر و من به مرتضی از خیابونا فرعی آدرس دادم که برگردیم خونه که باز در نیمه راه ، اول چراغ ها و برف پاکن از کار افتاد و بعد در حال حرکت ماشین داشت خاموش میشد که مرتضی فقط تونست به کنارخیابون هدایت کنه و متاسفانه لیز خورد و چرخ جلو تو کانال جوی کوچیک آب رفت و تا برادرم که پشت سر ما بود برسه یه راننده (که گویا مسافر بوده و خدا خیرش بده) ایستاد برای کمک و بعد برادرم و بعد هم یک دوست و آشنا و بارون هم هرچه تمام تر میبارید و من و خواهر زیر بارون
حالا ماشینی که استارت نمیخوره و خاموش و گیر کرده و من و خواهرم که نمیتونستیم توی ماشین برادرم منتظر بمونیم و زیر شرشر بارون بودیم.
آقایون در نقش قویترین مردان بودن و من پشت رُل نشستم و منتظر فرمون اون ها و خلاصه ماشین بیرون اومد و خوشبختانه خسارتی هم ندید!
بعد کمی تلاش دوباره روشن و ادامه مسیر خونه بدون چراغ و برف پاکن توی بارون شدید و بدون دید که خیلی آروم میرفتیم و باز هم یک کوچه مونده به کوچمون خاموش و بعد مجبور به بکسل کردن تا خونه شدیم!
خدا خیرِ این دنیا و اون دنیا به اون بندگان خدا بده که توی بارون خیس شدن و مثل خیلی ها از کنار ما بی تفاوت رد نشدن!
تجربه ای بود که شکر به خیر خوش گذشت بدون خسارت جانی و مالی و شد خاطره ای برای تعریف کردن
تمام دیروز و دیشب هم بارون بود و امروز افتابی و صاف و امشب با همسر به جشن عروسی دو تا کفتر عاشق میرویم که بعد چند سال بالاخره عروسیشون پا گرفت!
* از صبح که اومدم سرکار داغ ِ داغم و حالم خوش نیست و تمام بدنم درد میکنه و منتظرم ساعت یک بشه و برم خونه و امیدوارم تا شب ازین بدتر نشم که در کنار همسر جشن عروسی بهمون خوش بگذره!
گاهی وقتا یه نفر
باعث میشه که حس کنی
چیزی که تو رو روی زمین نگه داشته
جاذبه ی زمین نیست
میگن با کسی ازدواج کن که وقتی کنارشی احساس آرامش کنی و به زمان فکر نکنی...
من با مرتضی که باشم دنیارم فراموش میکنم. چون میدونم دستمو میگیره و با همه قلبش گوشه کنار دنیارو نشونم میده , انقد آروم ِ آروم که با هم پیر میشیم!
فقط چند ساعت دیگه مونده به اومدنش در بارون و شکر خدای مهربونم رو بخاطر دو روز آینده که با هم لحظه ها رو نفس میکشیم!
بارون داره هدر میره , بیا با من قدم بزن دلم داره پر میزنه , واسه تو و قدم زدن