شفق

به نام مهربان معبودم


وقتی غروب می شود ، دلم هوای تو می کند. هوای تو که نمیدانم از کجا می آیی و به کجا می روی.

وقتی غروب می شود ، یک حس غریب و نزدیک در من است که مرا دلتنگ می کند.

وقتی غروب می شود . تمام ستاره های باران خورده در اتاق من جمع می شوند. تمام شمع های سوخته * جان می بازند تا تو نگاه می کنی.

تا تو نگاه می کنی ، آسمان آبی شرم زده می شود. سرخ می شود. شفق می شود در کرانه های آسمان

وقتی آسمان اینگونه رنگ می بازد با نگاه تو ، از دل من چه میدانی؟

از دلتنگی من پس از غروب چه میدانی!

حالا که نیامده رفته ای و این دلتنگی بی امانی که دست از دلم بر نمی دارد...

چه کنم با وسوسه ی دیدن دوباره ی تو و وعده ای که هر روز به قلبم می دهم که ، فردا می آید و می ماند!

خسته ام ، دل شکسته و خیس از باران بی امانی که مژگانم را سیراب کرده و دلم را تنگتر.

مژگان



* میدونم شمع های سوخته جان نمی بازند اما .....


ممنونم که هستید! 

نظرات 9 + ارسال نظر
دلنامه جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:41 ق.ظ http://thebestdelnameh.blogfa.com

آفرین بسیااااااااااااار زیبا

مرسی عزیزم

مهسا جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ق.ظ http://www.delane.blogsky.com

کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست ....

سلام سلام آبچی گل گلی خودم

سلام به مهسا خانوم گل
خوش اومدی

سهیل جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:57 ب.ظ http://Titbit.BlogSky.Com

خیلی خوشم اومد مثل همیشه


به دلیل آوردن واژه " مژگــــان "، از سوی شاعر، شعر زیر را به تو تقدیم میکنم:

بانوی اردیبهشت

می‌آید و می‌نشیند و

دستور می‌دهد که بشنود

بانو !‌ به کشف آمده‌ای یا فتح ؟

این سرزمین‌کوچک

پیوسته

انتظار ســُم سوارانی داشته با ضریب همین گام‌های سرخوش تو

این سرزمین‌کوچک از دیرباز

عادت به فتح‌شدن داشته

بانوی اردیبهشت از سرود و ترانه می‌گوید و می‌آشوبد مژگانش

و گریه‌اش به نعره‌ی نرگس می‌ماند

در شعر شوخ حافظ

بانو

این گریه را تمامی گل‌ها دارند

وقتی نسیم نی‌لبکش را

با قطره‌های باران صبح، کوک می‌کند

بانوی اردیبهشت

به شعرهای تلخ‌تری چشم دارد

و شورخند زنان برمیخیزد

و خنده‌اش به شیهه‌ی گل‌های شیپوری می‌ماند

در شعرهای من

و دور می‌شود

بانو

این سرزمین‌کوچک از دیرباز

عادت به دور شدن‌ها دارد

با رپ‌رپ سم اسبانی

که دور می‌شوند و غنیمت‌ها را بر ترک می‌برند

با ضریب همین گام‌های سرخوش تو

" شعر رو تغییر دادم، مال خودم نبود آ ! " =

سلام آقا سهیل شاعر پیشه

خیلی ممنون از انتخاب شعرات
لطف عالی مستدام

محمدرضا جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:42 ب.ظ

ای آخرین توسل سبز دعای ما
آیا
نمیرسد به حضورت دعای
ما؟
شنبه،دوباره شنبه، دوباره سه
نقطه چین…
بی تو چه زود میگذرد هفته
های ما ...

بی تو چه میگذرد هفته های ما ...

ممنونم . زیبا بود

دلنامه جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:48 ب.ظ http://thebestdelnameh.blogfa.com

عاااااااااااااااالی بود؛بسیار بسیار لذت بردم

""وقتی آسمان اینگونه رنگ می بازد با نگاه تو ، از دل من چه میدانی؟

از دلتنگی من پس از غروب چه میدانی!

حالا که نیامده رفته ای و این دلتنگی بی امانی که دست از دلم بر نمی دارد...

چه کنم با وسوسه ی دیدن دوباره ی تو و وعده ای که هر روز به قلبم می دهم که ، فردا می آید و می ماند!""

البته کپی کردم که داشته باشمش

بازم ممنون از حضور گرمت مریم جان

خواهش میکنم . قابلی نداشت!

سایه همسر اول دو مرد شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ب.ظ

خیلی زیبا بود من خیلی دوستش داشتم
آفرین

سلام سایه جان
خوشحالم کردی اومدی
ممنونم

سهیل شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ب.ظ http://Titbit.BlogSky.Com

من اینجا بس دلم تنگ است .
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است .
بیا ره توشه برداریم ،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم ،
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست .
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام ،
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم ،
که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام ،
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی ،
و کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما :
سوی اینها و آنها نیست .

به سوی پهندشت بی خداوندی ست .
که با هر جنبش نبضم ،
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند .

بهل کاین آسمان پاک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم .

به سوی سرزمینهایی که دیدارش بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار...

چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور :

- « کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟ »

و می بیند صدایی نیست ،نور آشنایی نیست ،
حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست .
صدایی نیست ، الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ ،
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ .

وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند :
« جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد »
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها

پس از گشتی کسالت بار ،
- بدان سان - باز می پرسد سر اندر غرفه ای با پرده های تار :
« کسی اینجاست ؟ »
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گوید : « بمان اینجا »
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور :
« خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟ »
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم

کجا ؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

کجا ؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید :
« چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین روید ؟ »

به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز- چون مرگ تاراس بولبا-
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست

کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با تازیانه ی شوم و بی رحم خشایرشا
زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده ست
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

بیا ای خسته خاطر دوست !

ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم...

سهیل یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:12 ب.ظ http://Titbit.BlogSky.Com

چه حوصله ای داشتی خوندیش

نه خدایی ! باحال بود خوندم دیشب، خوشم اومد سندیدمش..

بله ، حوصله داریم ...

ممنونم :)

لیلیا پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ب.ظ

از دلتنگی من پس از غروب چه میدانی!


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد