ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سلام
اول از همه تشکر میکنم بخاطر حضورتون و اینکه شرمنده مهربونی هاتون هستم که نشد بیام بهتون سر بزنم!
یه چند وقتی درگیر بودم! یه خورده حالم خوب نبود ، یه خورده نت نداشتم و سرمو با بافتن شال گردن برای همسر گرم کرده بودم...
سه شنبه گذشته برای اولین بار رانندگی توی خیابون اصلی(اتوبان) ، شلوغترین نقطه شهر رو تجربه کردم. این چند وقت توی شهر رانندگی کردنم محدود به باشگاه و محل کار قبلیم و بازار و خرید رفتن بود از خیابونای خلوت اما سه شنبه به خودم جرات دادم و خداروشکر بسلامتی گذشت. یه خورده اعتماد به نفسم کم بود، از عابرای پیاده و دوچرخه و موتورسوار یه کم توی خیابون میترسیدم که یهو جلوی چشمت سبز میشن اما با دعا و صلوات خودمو و ماشین بابا رو سپردم به خدا و رفتم
به بابا که گفتم ، گفت یعنی تا الان نمیرفتی!!! بعدشم تا شب انقد با ذوق برای همه تعریف کردم از رانندگیم که ، شب دقیقا قبل اومدن همسر از رشت که قرار بود بیاد دنبالم وقتی داشتم از پارک در می اومدم بخاطر یخزدگی شیشه ها و نداشتن دید کافی زدم به جدول و سمت راننده یه کم خسارت دید! انقد اعصابم بهم ریخته بود که چرا شیشه ها رو خوب پاک نکردم و چرا این اتفاق افتاد که بغضم گرفته بود! بنده خدا مرتضی وقتی رسید من هنوز تو کوچه بودم و با اون قیافه پریشون وقتی منو دید و ماشینو کلی ترسید و منم بجای خوش آمد درست درمون بغضم شکسته بود و بارون چشام بند نمی اومد!
دست خودم نیست وقتی بغض دارم یکی بخواد دلداریم بده و قربون صدقم بره بغضم تبدیل به بارون بی امونی میشه که بند اومدن نداره! دلم براش سوخت تموم شب سعی میکرد که منو سرحال بیاره ، همه هی میگفتم اشکال نداره ، خداروشکر همینجا توی کوچه بود و خودت چیزیت نشد اما من خودمو بخاطر سهل انگاریم سرزنش میکردم توی دلم! تا حالم جا بیاد یه کم طول کشید و دلم برای مهربونی های همسر سوخت با این مژگان ِحساسش چه کنه در آینده!
چهارشنبه بعد ناهار حرکت کردیم به سمت رشت و من به حرف همسر عزیزم گوش نکردم و یه ساعت با گوشیش پو رو بازی کردم و وسطای راه بود که حالم بد شد و بیخیال بازی شدم. سرم گیج میرفت و حالم بد بود ولی به مرتضی چیزی نگفتم که نگران نشه ، از شب قبلش معدم درد میکرد و حالت تهوع داشتم اما خیلی کم بود! نزدیکای رشت که شدیم مرتضا گفت چرا انقد ساکت شدی یهو و گفتم بهش حالم بده ، حدودای 7 رسیدیم رشت و بارونم بشدت می بارید که به خونه رسیدیم! بقول برادرهمسر که میگفت هر وقت میای رشت بارونم میاد!
رسیدنم به خونه همون و بهم خوردن حالم همون...
مرتضی که خیلی ترسیده بود و هرچه قدر میگفت که بریم دکتر میگفتم خوبم و اونم باور نمیکرد!
مادرهمسرم م که پزشک خونگی خوبی برای خودشه بهم دارو داد تا ظهر فرداش استراحت کردم و بهتر شدم! حضور مرتضی کنارم که آخر هفته مرخصی داشت برام دلگرمی بود و خوشحال بودم و حالمو بهتر میکرد! بعدازظهر هوا آفتابی و گرم بود و رفتیم یه کم دور زدیم و تا شب خوب بودم.
جمعه ظهر رفتیم خونه مادربزرگ مرتضی و شب هم خونه زنعموی مادرش دعوت بودیم! غروبشم رفتیم بازار و کاموا خریدم تا در اوقات فراغت بافتنی کنم!
معده دردم از غروب دوباره شروع شده بود و بعد از شام بدتر شد و شربت نعناع هم تاثیر نداشت و وقتی آخر شب برگشتیم خونه دوباره حالم بهم خورد...
شنبه ظهر مرتضی زودتر از سرکار اومد دنبالم و رفتیم دکتر، فشارم پایین بود و برام سِرم و آمپول و قرص و شربت نوشت و یه عالمه توصیه که تا یک ماه حبوبات و ترشیجات!!! و غذاهای چرب نخور که معدم ضعیف شده!
سِرُم ، سرگیجه هامو بهتر کرد و حالم با پرستاری همسر عزیز و مهربونم و مراقبت مامان رویا و دلسوزی های اعضاء خانواده که نمیزاشتن دست به سیاه سفید بزنم (حسابی لوسم کردن) و درنهایت با قرص و شربت بهتر و بهتر شد!
با مادرم هم تلفنی در ارتباط بودم ولی چیزی نگفتم از مریضیم که از راه دور نگران نشه!
پنجشنبه بعدازظهر هم برمیگردیم متل قو که جمعه مرتضی بتونه برگرده رشت!
با اینکه اینبار همسر و خانوادشو حسابی اذیت کردم اما بازم خوش گذشت و همین آرامش درکنار همسر بودن و خیابون گردی و خرید و قدم زدن های شبانه رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم!
و این جمله برای مرتضی عزیزم که میدونم وقتایی که من نیستم و دلش تنگه سر از اینجا در میاره
دوســتت دارم و تاوان آن هر چه باشد ... باشد
+ بفرمایید یک فنجان چای داغ همراه کیک خونگی دستپیخت مادرهمسر ، جاتون خالی
و اینکه برای روزهای خوبتان دعا میکنم ، چون روزهای خوب شما ربط عجیبی دارند به حال خوب من !
سلام
پیشاپیش عیدت مبارک مژگان عزیز
سلام
سلام.عیدتون مبارک.
امیدوارم بهترین عیدی ها رو امروز از خدا بگیرید[گل]
سلام
ممنون
در جوار امام آرامش ، بیادتونم و نائب الزیاره...
خیلی زیاد ممنونم
خوش باشید خانم راننده
:))
ممنونم
سلام
صاب خونه کجایی ؟
یه ماه و خورده ایه که نیستیا