ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
به نام خالق ابرهای گل کلمی
مرا در خاطرت بسپار ، مرا که بی حضور تو سبز نیستم.
مرا به وقت بارش باران به یاد اور که نگاهم به آسمان است . برق لبخند تو را می بینم ، کمی به من نزدیک تر باش ، کمی هوای ابری ام را داشته باش . حواست به پچ پچ پرنده ها باشد که نام تو را هی در گوش هم تکرار می کنند . شنیدن نام تو جوانه را به لب باغچه می آورد . راستی درخت سرو حیا همسایه را دیده ای که هر وقت بوی تو را حس می کند سبزتر می شود . نگو ندیده ای حتی لبخند اشکار گل های یاس سپید را .
اگر چکه چکه کنی ، اگر آرام اشک بریزی من عاشقت می شوم . اگر آرام تر بیایی ولی همیشگی باشی من محو نگاه تو می شوم . قول میدهم نگذارم هیچ شیشه ی بخار گرفته ای بین من و تو باشد . قول میدهم بیایم نزدیک تر . دستم را باقطره های تو سبز کنم . بگذارم قلبم جوانه بزند ، رشد کند ، بزرگتر شود . بزرگتر که شود تحملش هم بیشتر می شود و کمتر غصه ی دنیا توی چشمانش سر ریز می شود .
تو چه در پاییز و آذر باشی ، چه در بهار و اردیبهشت عاشق و چه در سرمای سخت دی ماه زمستانی سپید و حتی در گرمای سوزان تیر و مرداد بیایی باز هم من از حس عاشقیم کم نمی شود . باز هم دوست دارم برای گرفتم اولین قطره ی تو از همه ی نگاه ها فرار کنم و به کوچه باغ همیشه پاییزی قلبم بروم . به دور از همه!
اما من هم گاهی فراموش میکنم و یادم میرود که به تو قول داده ام برای ماندنت دعا کنم تا بمانی . آخر من هم گاهی دغدغه هایم فراموشم می شود . گاهی در گیر و دار روزمرگی ها فراموش می کنم تو را . گاهی برای رسیدن عجله دارم و یادم می رود که تو هستی و بارش عاشقانه تو را بر سرم بد شانسی می دانم . یادم میرود که عاشقت بودم و باید عاشق تر بمانم .
گاهی از صبح که به آسمان نگاه می کنم می دانم که امروز میایی و روح خفته کودکیم در گوشم نجوا می کند که بگذارم خیسی نگاه تو را احساس کند . دوست دارم گاهی چشمانم را ببندم تا خیرگی چشمانی که دویدن دخترکی را زیر باران نگاه می کنند نبینم . میدانی هنوزم از این کارها میکنم ، چشم بسته راه میروم . هنوزم هر جا گل قاصدکی ببینم فوتش میکنم ، شاید کسی چشم انتظار قاصدکی باشد که خبری برایش بیاورد .
هر چند گاهی آنقدر از روحم دور می شوم که صدای نجواگونه اش به فریاد تبدیل می شود و من نمی شنوم .
گاهی صدای روح کودکم از بس فریاد کشیده گرفته و خسته س . اما من نه تنها چشمان بلکه گوش هایم را هم بسته ام که از قافله ی آدم بزرگ بودن جا نمانم.
دیروز صدای قلبم را می شنیدم که به آهستگی می گفت : ولش کن . بگذار او هم گاهی با بزرگ بودنش خوش باشد ...
88/7/15
Mojgan * *
قشنگ نوشتی
ممنون