بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

من و باران

به نام خالق ابرهای گل کلمی 

مرا در خاطرت بسپار  ، مرا که بی حضور تو سبز نیستم.

مرا به وقت بارش باران به یاد اور که نگاهم به آسمان است . برق لبخند تو را می بینم ، کمی به من نزدیک تر باش ، کمی هوای ابری ام را داشته باش . حواست به پچ پچ پرنده ها باشد که نام تو را هی در گوش هم تکرار می کنند . شنیدن نام تو جوانه را به لب باغچه می آورد . راستی درخت سرو حیا همسایه را دیده ای که هر وقت بوی تو را حس می کند سبزتر می شود . نگو ندیده ای حتی لبخند اشکار گل های یاس سپید را .

اگر چکه چکه کنی ، اگر آرام اشک بریزی من عاشقت می شوم . اگر آرام تر بیایی ولی همیشگی باشی من محو نگاه تو می شوم . قول میدهم نگذارم هیچ شیشه ی بخار گرفته ای بین من و تو باشد . قول میدهم بیایم نزدیک تر . دستم را باقطره های تو سبز کنم . بگذارم قلبم جوانه بزند ، رشد کند ، بزرگتر شود . بزرگتر که شود تحملش هم بیشتر می شود و کمتر غصه ی دنیا توی چشمانش سر ریز می شود .

تو چه در پاییز و آذر باشی ، چه در بهار و اردیبهشت عاشق و چه در سرمای سخت دی ماه زمستانی سپید و حتی در گرمای سوزان تیر و مرداد بیایی باز هم من از حس عاشقیم کم نمی شود . باز هم دوست دارم برای گرفتم اولین قطره ی تو از همه ی نگاه ها فرار کنم و به کوچه باغ همیشه پاییزی قلبم بروم . به دور از همه!

اما من هم گاهی فراموش میکنم و یادم میرود که به تو قول داده ام برای ماندنت دعا کنم تا بمانی . آخر من هم گاهی دغدغه هایم فراموشم می شود . گاهی در گیر و دار روزمرگی ها فراموش می کنم تو را . گاهی برای رسیدن عجله دارم و یادم می رود که تو هستی و  بارش عاشقانه تو را بر سرم بد شانسی می دانم . یادم میرود که عاشقت بودم و باید عاشق تر بمانم .

گاهی از صبح که به آسمان نگاه می کنم می دانم که امروز میایی و روح خفته کودکیم در گوشم نجوا می کند که بگذارم خیسی نگاه تو را احساس کند .  دوست دارم گاهی چشمانم را ببندم تا خیرگی چشمانی که دویدن دخترکی را زیر باران نگاه می کنند نبینم . میدانی هنوزم از این کارها میکنم  ، چشم بسته راه میروم . هنوزم هر جا گل  قاصدکی ببینم فوتش میکنم ، شاید کسی چشم انتظار قاصدکی باشد که خبری برایش بیاورد .

هر چند گاهی آنقدر از روحم دور می شوم که صدای نجواگونه اش به فریاد تبدیل می شود و من نمی شنوم .

گاهی صدای روح کودکم از بس فریاد کشیده گرفته و خسته س . اما من نه تنها چشمان بلکه گوش هایم را هم بسته ام که از قافله ی آدم بزرگ بودن جا نمانم.

دیروز صدای قلبم را می شنیدم که به آهستگی می گفت : ولش کن . بگذار او هم گاهی با بزرگ بودنش خوش باشد ...

88/7/15

Mojgan * *

نظرات 1 + ارسال نظر
چرندیات یک هزارپـــــــــا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:53 ب.ظ http://1000pa2.blogfa.com

قشنگ نوشتی


ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد