بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ
بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بـــــانـــوی اردیــبـهشـتـــ

بــــــرف

سلام

بعد مدت ها برگشتم! و مثل همیشه دلم تنگ شده بود خیلی!

زمستون در میونه راه کوله بارشو باز کرد و اینبار سوغات شهر ساحلی ما برف بود و برف...

اولین روز از اومدنش ذوق کردیم و وقتی روی زمین نشست بیشتر  و من و خواهرم توی سرما توی کوچه قدم زدیم و از برف لذت بردیم.

دو روز گذشت و برف همچنان می بارید و بابا و دو تا داداشا روی سقف در  دو نوبت در روز برف پارو میکردن و باز هم روی سقف شیرونی خونه برف سنگینی میکرد. برق و آب هم قطع بود و خدارو شکر گاز داشتیم.

من و خواهرم و خانم برادرم از برفا پارو شده که توی حیاط مثل کوه شده بود سرسره درست کردیم و کلی سر می خوردیم!

توی کوچه مون آدم برفی درست کردیم و کلی جاتون خالی خوش گذشت.

من یه سرما کوچولو خوردم و جناب همسر تهدید کردن که اگه بری بیرون و مریضتر بشی آخر هفته که قراره بیام دنبالت نمیام! منم که حرف گوش نکن... 

چهار پنج روزی بی وقفه برف بارید و حدودا یک و متر و نیمی میشد و میگفتن برفی بی سابقه ای بود.

خسارت های زیادی به خونه های قدیمی ، باغدارا ، گلخانه دارا وارد شد. درخت پرتقال تامسون ما هم زیر سنگینی برف طاقت نیاورد و شکست.

توی کوچمون فقط اندازه یک نفر راه باز شده بود و خیابون و کوچه ها بسته بود و همه پیاده این و طرف و اونطرف میرفتن و خبری از ماشین توی جاده نبود تا چند روز.

برف که بند اومد لودر و جاده باز کن اومد کوچه ها و خیابونا رو باز کرد و ادم برفی ما هم زیر برفا مدفون شد.

دوباره ادم برفی درست کردم با دستای یخ زده و دعا میکردم که زودتر آب و هوا مساعد شه که همسر بیاد ، سه هفته بود که ندیده بودمش و دلم حسابی تنگش بود.

بهم قول داده بود هر جور هست بیاد ، چون طاقت یه روز دوری بیشتر رو نداشت و مثل همیشه خوش قول بود و آخر هفته اومد!

سوپرایزشم یه گوشی اندروید ، هدیه ولنتاین بود که یه هفته زودتر بهم داد و اینجوری غافلگیرم کرد.

شنبه هم اومدیم رشت و تا قبل عروسی دختر عموم که آخر ماهه اینجام و با هم برمیگردیم متل قو!

خدا رو شکر همه چی خوبه و خوش!

هدیه ها همسرو هم که یه بلوز بود و کیف دستی و عروسک و شکلات بود دادم!

هدیه های من هم یه کیف و یه عروسک گوسفند قرمز و قلب شکلاتی بود که داخل  جعبه کادو دست ساز خودش گذاشته بود و همراه خانواده همسر یه جشن کوچیک گرفتیم با یه کیک قرمز مخملی!

برای من ولنتاین و یا سپندارمزگان خودمون یه نماده ، یه روز خاص که روز عشاقه ، روزی برای همه کسایی که دوسشون داریم و دوستمون دارن و این روز یه بهونس که بهشون یاداوری کنیم که چقدر برامون باارزشن.


مادر همسر برام تا حالا دو سه تا جوراب و گیوه بافته و دیشب کاموا خریدم که ازشون یاد بگیرم!

خودم یه کیف کاموایی درست کردم و دوست دارم کفش و گیوه کاموایی هم یاد بگیرم!

امیدوارم چهار پنج روزی که هستم یاد بگیرم!


و اینم عکسای برفی


اولین روز برفی



دومین روز برفی 



 و آدم برفی های من




و اینم بچه خرگوشای همسر که تازه به دنیا اومدن

و یکی از سفیدا هدیه خواهرمه


اندر احوالات من

سلام 

اول از همه تشکر میکنم بخاطر حضورتون و اینکه شرمنده مهربونی هاتون هستم که نشد بیام بهتون سر بزنم!

یه چند وقتی درگیر بودم! یه خورده حالم خوب نبود ، یه خورده نت نداشتم و سرمو با بافتن شال گردن برای همسر گرم کرده بودم...

سه شنبه گذشته برای اولین بار رانندگی توی خیابون اصلی(اتوبان) ، شلوغترین نقطه شهر رو تجربه کردم. این چند وقت توی شهر رانندگی کردنم محدود به باشگاه و محل کار قبلیم و بازار و خرید رفتن بود از خیابونای خلوت اما سه شنبه به خودم جرات دادم و خداروشکر بسلامتی گذشت. یه خورده اعتماد به نفسم کم بود، از عابرای پیاده و دوچرخه و موتورسوار یه کم توی خیابون میترسیدم که یهو جلوی چشمت سبز میشن اما با دعا و صلوات خودمو و ماشین بابا رو سپردم به خدا و رفتم

به بابا که گفتم ، گفت یعنی تا الان نمیرفتی!!!  بعدشم تا شب انقد با ذوق برای همه تعریف کردم از رانندگیم که ، شب دقیقا قبل اومدن همسر از رشت که قرار بود بیاد دنبالم وقتی داشتم از پارک در می اومدم بخاطر یخزدگی شیشه ها و نداشتن دید کافی زدم به جدول و سمت راننده یه کم خسارت دید!  انقد اعصابم بهم ریخته بود که چرا شیشه ها رو خوب پاک نکردم و چرا این اتفاق افتاد که بغضم گرفته بود! بنده خدا مرتضی وقتی رسید من هنوز تو کوچه بودم و با اون قیافه پریشون وقتی منو دید و ماشینو کلی ترسید و منم بجای خوش آمد درست درمون بغضم شکسته بود و بارون چشام بند نمی اومد! 

دست خودم نیست وقتی بغض دارم یکی بخواد دلداریم بده و قربون صدقم بره بغضم تبدیل به بارون بی امونی میشه که بند اومدن نداره! دلم براش سوخت تموم شب سعی میکرد که منو سرحال بیاره ، همه هی میگفتم اشکال نداره ، خداروشکر همینجا توی کوچه بود و خودت چیزیت نشد اما من خودمو بخاطر سهل انگاریم سرزنش میکردم توی دلم! تا حالم جا بیاد یه کم طول کشید و دلم برای مهربونی های همسر سوخت با این مژگان ِحساسش چه کنه در آینده!  

چهارشنبه بعد ناهار حرکت کردیم به سمت رشت و من به حرف همسر عزیزم گوش نکردم و یه ساعت با گوشیش پو رو بازی کردم و وسطای راه بود که حالم بد شد و بیخیال بازی شدم. سرم گیج میرفت و حالم بد بود ولی به مرتضی چیزی نگفتم که نگران نشه ، از شب قبلش معدم درد میکرد و حالت تهوع داشتم اما خیلی کم بود! نزدیکای رشت که شدیم مرتضا گفت چرا انقد ساکت شدی یهو و گفتم بهش حالم بده ، حدودای 7 رسیدیم رشت و بارونم بشدت می بارید که به خونه رسیدیم! بقول برادرهمسر که میگفت هر وقت میای رشت بارونم میاد!

رسیدنم به خونه همون و بهم خوردن حالم همون... 

مرتضی که خیلی ترسیده بود و هرچه قدر میگفت که بریم دکتر میگفتم خوبم و اونم باور نمیکرد!

مادرهمسرم م که پزشک خونگی خوبی برای خودشه بهم دارو داد تا ظهر فرداش استراحت کردم و بهتر شدم! حضور مرتضی کنارم که آخر هفته مرخصی داشت برام دلگرمی بود و خوشحال بودم و حالمو بهتر میکرد! بعدازظهر هوا آفتابی و گرم بود و رفتیم یه کم دور زدیم و تا شب خوب بودم.

جمعه ظهر رفتیم خونه مادربزرگ مرتضی و شب هم خونه زنعموی مادرش دعوت بودیم! غروبشم رفتیم بازار و کاموا خریدم تا در اوقات فراغت بافتنی کنم!

معده دردم از غروب دوباره شروع شده بود و بعد از شام بدتر شد و شربت نعناع هم تاثیر نداشت و وقتی آخر شب برگشتیم خونه دوباره حالم بهم خورد...

شنبه ظهر مرتضی زودتر از سرکار اومد دنبالم و رفتیم دکتر، فشارم پایین بود و برام سِرم و آمپول و قرص و شربت نوشت و یه عالمه توصیه که تا یک ماه حبوبات و ترشیجات!!! و غذاهای چرب نخور که معدم ضعیف شده!

سِرُم ، سرگیجه هامو بهتر کرد و حالم با پرستاری همسر عزیز و مهربونم و مراقبت مامان رویا و دلسوزی های اعضاء خانواده که نمیزاشتن دست به سیاه سفید بزنم (حسابی لوسم کردن) و درنهایت با قرص و شربت بهتر و بهتر شد!

با مادرم هم تلفنی در ارتباط بودم ولی چیزی نگفتم از مریضیم که از راه دور نگران نشه!

پنجشنبه بعدازظهر هم برمیگردیم متل قو که جمعه مرتضی بتونه برگرده رشت!


با اینکه اینبار همسر و خانوادشو حسابی اذیت کردم اما بازم خوش گذشت و همین آرامش درکنار همسر بودن و خیابون گردی و خرید و قدم زدن های شبانه رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم!


و این جمله برای مرتضی عزیزم که میدونم وقتایی که من نیستم و دلش تنگه سر از اینجا در میاره 


دوســتت دارم و تاوان آن هر چه باشد ... باشد 


دوستت خواهم داشت ... بیشتر از دیروز 

باکی ندارم از هیچکس و هر کس ...  که تـــــــو را دارم 

عزیز ِ دل  


+ بفرمایید یک فنجان چای داغ همراه کیک خونگی دستپیخت مادرهمسر ، جاتون خالی

و اینکه برای روزهای خوبتان دعا میکنم ، چون روزهای خوب شما ربط عجیبی دارند به حال خوب من !

دلتنگی های مدام

امروز آخرین روز ار سفر یک هفته ای من به شهر بارانه و فردا صبح برمیگردم متل قو

دلم برای خانوادم تنگ شده ، برای مرجان خواهرم ، محسن ، مامان ، بابا که از روز دوم دلتنگ شده بود و میگفت کی برمیگردی؟

برای همه چیز ، اتاقم ، کوچمون ، برای لحظه هایی که دلتنگ می شدم برای بودنش و حالا که اینجام و دلتنگ ...

قلبم الان دو قسمت شده ، دو تکه و هر دو هم دلتنگ ، موندم بین رفتن و نرفتن

بازم باید صبوری کنم تا دلتنگ نشه و زیر قولش نزنه ...

و چه خوب که همه خانواده برای رفتن من میان وگرنه نمیدونستم اگه قرار بود اینجا خداحافظی کنم چقدر بارون می بارید ، مثل کلمه به کلمه این نوشته که خیس بارون و مه بود!

امسال از اولش تقدیر من دوری از خانواده بود! سال تحویل امسال و دو هفته ای که مشهد بودم و شد اولین سفر تنهایی من و سرآغاز لحظه های خوب من

زندگی بازی های عجیبی داره ، گاهی در لحظه ای قرار می گیری که وقتی بهش فکر میکنی ، میبینی این لحظه آرزوی لحظه ی دیگه ای بوده ، که شاید تصورش هم برات دور بوده یا اصلا بهش فکر نکردی!

خدایا شکرت برای همه لحظه هایی که قرار نبود سهم من شه اما به لطف مهربونی های بی حدت نصیبم شد. شکر به خاطر همه داده هات و نداده هایی که مصلحتی توشون هست. خیلی دوست دارم و مثل همیشه هوامونو داشته باش!




* شهادت امام سجاد تسلیت و التماس دعا

سلام بر قلب صبور زینب(س)


* از دیشب سیستم روبراه شد و امروز از قبل ظهر بی وقفه با نصب آنتی ویروس و آپدیتش درگیر بودم
و تقریبا هشت ساعته که پشت میز نشستم و همزمان با آپدیت کردن به همه دوستان سر زدم و نظری گذاشتم به تلافی همه نبودن هام!
سخت بود همه پستاتون رو با هم خوندن ولی من تونستم تمومش کنم!
با داشتن گلودرد و درحال سرمای شدید خوردن یه عالمه ترشک و لواشکم خوردم که دیگه دارم از حال میرم...
در این روز و شبهای عزیز التماس دعا یادتون نره

یه سلام یواشکی

سلام

دلم برای اینجا بودن ، برای نظراتو خوندن ، جواب دادن و سر زدن به شما دوستان تنگ شد و اومدم!

اومدم بگم که منو از دعاهای خوبتون بی نصیب نزارین. محتاج دعاهای قشنگتون هستم.

فردا میشه یک هفته که سرکار نمیرم ، یعنی فردا اولین شنبه ایه که بعد چند سال فکر کارای اول هفتش نیستم. از شنبه ها زیاد خوشم نمی اومده همیشه . از شلوغی اول هفتش!

همیشه اول هفته کاریم هر جور شروع میشد تا آخر هم اونطور بود ، شلوغ با مشتری های همیشه عجول و ناسپاس یا آروم و کارای رو غلطک و با برنامه ریزی!

البته اینم قبول دارم که همه چی به دید خودمون بستگی داره . اینکه حالمون خوب باشه همه چی رو خوب میبینیم و موج مثبتا رو دریافت میکنیم ولی اگه حالمون خوب نباشه فکر میکنیم دنیا باهامون لج میکنه چه برسه به آدما و همش موج منفیا رو میگیریم. مهم دید ماست که از پس یه عینک تمیز باشه یا عینک خاکی و غبارآلود!

بگذریم.

شنبه پیش از ظهرش که پست خداحافظی رو گذاشتم و بعد با همه خداحافظی کردم و...

تموم راه پیاده اومدم و تا خونه چشام غرق اشک بود. چشایی که پشت عینک آفتابی سرخیشو پنهون کرده بودم.پیاده اومدم و فکر کردم و فکر کردم. توصیف حال اون روزم غریبانه و دردناکه .تا شب حالم خوب نبود و حتا شنیدن آهنگ هم اشکمو در می آورد!

پشت سرم 7 سال از عمرم بود و قدرنشناسی و دل شکسته ای که هیچکدوم از جمله های برو استراحت کن بعد برگرد ، تو مثل دخترمی ، کی رو مثل تو پیدا کنم؟ مرهمش نشد و نمیشه! 

فکر نکنید از فردای خونه نشینیم تا لنگ ظهر می خوابیذم. اصلا . تا همین امروز خودمو میکشتم تا ساعت 9 بیشتر خوابم نمیبره.

خودمو مشغول کارای خونه کردم. بنایی و خونه تکونی و جابجایی که پس لرزه هاش تا چند روز پیش هم ادامه داشت.

دارم از زندگیم استفاده میکنم و تا مدتی استراحت و به کار پیدا کردن فعلا فکر نمیکنم.

برای من وقت گذروندن الکی بی معناست. از بیکاری و بطالت خوشم نمیاد. برای خودم تو خونه کارایی دست و پا کردم . کارایی برای دل خودم. خوندن و نوشتم.

دلم تنگ شده بود و یهو سر از کامپیوتر و نت درآوردم.اومدم فقط بگم برام دعا کنید ولی پستی که قراره بود کوتاه باشه شد این دردودل...شد توصیف حال و روزم!

تو دعاهام یادتون هستم . اینبار پرشورتر و با حال بهتر میام دیدنتون.

التماس دعا...


پی نوشت : نت ما سرعتش لاکپشتی شده امروز و همه روز . بخاطر همین نتونستم برا همه پستاتون نظر بزارم اما خوندمتون بی شک!

خداحافظی کوتاه

به نام خدای مهربون


روزهای سخت داره تموم میشه. فقط دلم به روزهای خوش آینده گرمه و این صبرمو زیاد میکنه. گاهی خودم از صبر و پر طاقتیم لجم میگیره.

یه بار به دوستم گفتم من مثل یه مریضی می مونم که اصلا به بهبودیش امیدی نداره و بخاطر همین دنبال درمان نیست.

خوب حرفمو یادمه و حال اون روزهام اینطور بود. خوب نبودم ولی به روی خودم نمی آوردم که حالم بده . ولی دست از زندگی نشسته بودم و مدارا میکردم ...

گفته بودم که این پاییز رو سعی کردم متفاوت باشم. خیلی وقته تصمیم گرفتم خوب بشم . که حالم خوب بشه. و خدا رو شکر که مهربونی خدا بی نهایته و همیشه هم بهم ثابت کرده!

چند وقتیه که خونمون شلوغ پلوغ شده . بنایی و خیلی کارا جزیی داشتیم که همه خانواده درگیرش بودیم و من بنا به اینکه سرکار ببودم کمتر. اما از پنجشنبه غروب تا دیشب ساعت 2 شب درگیرش بودم.

همه اون جمع کردن وسایل و رنگ آمیزی دیوارا توسط من و زنداداشم یه طرف. ولی خالی کردن اتاقم و رنگ کردن دیوارا و دوباره جابجایی وسایل واقعا سخت بود. خواهر عزیزم هم با وجود داشتن امتحان کار خاصصی نکرد . هر چند که درد دندون امانشو بریده بود و یه طرف صورتش کاملا ورم کرده.

جابجایی کمد دیواری تو اتاق ، جابجایی کتابام و پیداکردن یادگاری ها مثل نامه ای که تو مشهد خونه داییم برای امام رضا نوشتم. نصفه شبی با خوندنش بعد شیش ماه دوباره یاد دلتنگی هام افتادم و اشک ریختم...

کاش زودتر دعوتم کنن!

دستام یخ کرده . اما داغ ِ داغم . حالم ؟ نمیدونم چه طور توصیف کنم!

دل کندن از 7 سال خاطره

4 آذر 85 اولین روزی بود که اومدم سرکار . دانشگاه می رفتم و پر شور

و این آذر اگر می رسید میشد هشتمین پاییزی که اینجا به زمستون و بهار پیوند زدم!

اما

تو همین چند ساعت آینده پایان میدم به همه چیز.

چه روزهایی که اینجا نگذروندم

و خود خدا شاهده که با دل و جونم کار کردم و اگه خیلی چیزها ، خیلی نامردی ها و نابرابری ها نبود بازم بودم.

اما دلم دیگه طاقت نداشت...

نمیخوام به اشکام که پر دردن اجازه بدم ببارن چون قول دادم قوی باشم.

میخوام یه سر و سامونی به دلم ، زندگیم بدم.

دلم... ازش چیزی نمیگم . بهش قول دادم بیشتر مراقبش باشم . انقد کوچیکه که نه کینه توشه نه قهر و دلخوری! بیشتر حواسم خواهم بود.

...

یه نفس عمیق و دیگه هیچ!

خیلی چیزها یاد گرفتم ، با خیلی آدم ها آشنا شدم.  آدمایی که با رفتاراشون بهم خیلی چیزها یاد دادن. صبر و بزرگواری و ...

سعی کردم حتی از برخورد بد دیگران هم یاد بگیرم. 

دوست زیاد پیدا کردم و همینطور آدمایی که بودن من اینجا براشون مهم بود و حالا میگن که به امید تو کارامونو می آوردیم اینجا و اینکه جام خالی خواهد بود.

امان از این روزگار ، خیلی زود همه یادشون میره دخترکی که ....

دلم پره . نمیخوام دوباره چشام لبریز شه!


برام دعا کنید که این روزها سخت محتاجم به دعای پاکتان

ممکنه تا چند وقتی نتونم بهتون سر بزنم . به بزرگی خودتون ببخشید.

زود زود ، وقتی که هم حالم ، هم دلم روبراه شد میام پیشتون و دلم براتون بی نهایت تنگ میشه!

دعای دلم

دعایی که این روزها آرامش دل منه ، دعایی که من همیشه سه بار خوندم پشت هم و همیشه هم جواب گرفتم. چه زمان مدرسه و دانشگاه و امتحانات و چه تو لحظه هایی که از آینده نگران بودم و با برکت نام این معصومین به خیر و خوشی همه چیز میگذشت.

من رازهایی زیادی با این دعا دارم که همیشه از حفظ می خونم. یعنی انقد خوندم حفظ شدم بدون اینکه خودم حواسم باشه!


امتحانش کنید. جواب میده اگه با دلت بخونی و خواست خدا باشه 


دعا جهت رفع هر غمی ومرضی وترس از پیشامد های بد

این دعا رابنویسید وهمراه داشته باشید

بسم الله الرحمن الرحیم

یاهو یامن هو یامن لیس هو الا هو صل علی محمد و آل محمد واجعل لحامل کتابی هذا من کل هم وغم والم ومرض وخوف فرجا ومخرجا محمد علی فاطمه الحسن والحسین علی محمد جعفر موسی علی محمد علی الحسن م ح م د علیهم الصلاه والسلام



شهادت نورچشم امام رضا(ع) ، جوادالائمه بر همه شما تسلیت باد

عشق یا دوست داشتن؟

عشق در لحظه ای پدید می آید ، دوست داشتن در امتداد زمان ، این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتناست.

دوست داشتن با یک سلام شروع می شود و عشق با یک نگاه، دوست داشتن با یک دروغ از بین می رود و عشق بامرگ.

از عشق هرچه بیشتر می شنویم سیرابتر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر.

 

» شما کدام را ترجیح می دهید؟


 عشق یا دوست داشتن



بارون پاییزی

بارون داره هدر میشه 
بیـا با من قدم بزن
دلم داره پر میزنه 
واسه تو و قدم زدن
وقتی هوا بارونیه
دلم برات تنگ میشه باز
نمیدونی تو این هوا چشات
چه خوشرنگ میشه باز
...

 بارون داره هدر میره - امین رستمی 

حال من و دلم ...

سلام

 

حال من خوب است

 

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

 

که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند

 

با این همه اگه عمری باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم

 

که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمانم

 

تا یادم نرفته بنویسم:

 

دیشب در خوابم سال پر بارانی بود

 

خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم

 

دعا کردم که بیایی با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد

 

اما دریغ که رفتن راز غریب زندگیست

 

رفتی پیش از اینکه باران ببارد

 

میدانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است

 

انگار که تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است

 

بی پرده بگویمت:

 

میخواهم تنها بمانم، در را پشت سرت ببند

 

بی قرارم، میخواهم بروم، میخواهم بمانم؟

 

هذیان میگویم!نمیدانم

 

نه عزیزم، نامه ام باید کوتاه باشد

 

ساده باشد، و بی کنایه ابهام

 

پس از نو مینویسم:

 

سلام

 

حال من خوب است

 

اما تو باور نکن!